فکر میکنم اواخر زمستان بود. کلاس اول ابتدائی بودم و کار به آنجا رسیده بود که ۶۰-۵۰ درصد حروف را یاد گرفته بودم و باقی را نه. کمی مانده بود به آخرِ سال.
در یک دفتر خط آبی قصد نوشتن کردم. خیلی یادم نمیآید، اما خاطرم هست در قصهام کلبه و باران و یک شخص حسن نامی وجود داشت و مادرش.
میرفتم در اتاق ۲ خط مینوشتم و وقتی حرفی را بلد نبودم مداد و دفتر به دست پیش بابا میآمدم و میگفتم:
_ بابا هَسَن رو درست نوشتم؟
یا مثلاً
_بابایی هیزم رو با کدوم ز بنویسم؟؟؟
بابا هم مثل تبلیغ گُن جیشک (گنجیشک) ۱۵-۱۰ باری جوابم را داد. آخرش بنده خدا خسته شد و گفت:
_عزیزم بذار بری کلاس دوم، بعد هرچی دوست داشتی خودت مینویسی. بهتر نیست؟
یادم است یک لحظه نگاهم به صفحه خرچنگ قورباغه داستان و هَسَن(حسن) که منتظر باقی قصه بود ماسید.
بعد ذوقی مثل فشنگ در قلبم شلیک شد.
"هرچی که دلم بخواد مینویسم"
گمونم عشق به نویسنده شدن را اولینبار همانجا کشف کرده باشم.
در قصهی نصفه نیمهی هَسَن، باران و کلبهی مادرش اینها.
اگر از این دست نوشته ها لذت می برید، می توانید صفحه رسمی noon.goharan@ را در اینستاگرام دنبال نمایید.