میدانی؟
با وجود این که در کودکی هیچگاه از آن دسته دختربچههایی که عاشق پرنسس های احمق دیزنی که در اتاقشان ولو شده بودند و منتظر بودند تا شاهزاده سوار بر اسب بیاید و نجاتشان دهد و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنند، نبودم
اما همیشه نیمه گمشده برایم جایگاه خاصی داشت.
هیچگاه جزء اهداف زندگی ام نبود، اما همیشه خیال میکردم شخصی عاری از نقص خواهد آمد و بعد از آن زندگی من متحول خواهد شد
و همهی اینها یک دلیل داشت،
من خیالپرداز بودم.
البته این خیالپردازی به خودی خود ویژگی مثبتی محسوب میشد و به لطف همان بود که من به سمت نویسندگی و نقاشی و هنر کشیده شدم.
اما خب دردسرهای خودش را هم داشت
مثل همین که آنقدر در مورد جنبههای مختلف زندگی همانند "عشق" خیالپردازی کرده بودم و خیالهای خود را باور کرده بودم که از دنیای تیره و تار آن بیرون کاملا بیخبر بودم
و با همان خیالپردازی ها رفتم تا مثلا "عشق" را در سنین نوجوانی تجربه کنم!
و خب نتیجهاش این شد که تمام باورهایم که در واقع همان خیالپردازیهایی بود که خودم به خورد خودم داده بودم کاملا متلاشی شد
اما من نمیخواستم باور کنم که تمام آن خیالپردازی ها صرفا خیالپردازی بودند و حقیقت نداشتند
تقصیر را گردن این و آن میانداختم و چون هنوز باور نداشتم که در اشتباه بودهام، باری دیگر خودم را در همان چاه قدیمی انداختم
آدم یک بار از یک چاه سالم بیرون میآید، بار دوم تضمینی نیست که باز هم سالم در بیاید
و در مورد من هم این موضوع صدق میکرد
من این بار به طرز وحشتناکی درون همان چاه قدیمی افتادم و این بار تمام استخوانهایم خرد شد.
من گرفتار داستانهای خودم شده بودم و خودم را در آنها غرق کرده بودم.
تک و تنهابا بدنی زخمی ته آن چاه عمیق مانده بودم و نمیدانستم چطور خودم را بیرون بکشم
اما این بار، شخصی به بالای چاه آمد و مرا دید.
این که میدیدم کسی من را در آن وضعیت میدید برای خودم بسیار منزجرکننده بود، اما چارهی دیگری نداشتم
گویی آن شخص قصد کمک داشت
با این که نمیخواستم کمک کسی را بپذیرم، اما در آن موقعیت چارهی دیگری نداشتم
به او اجازه دادم کمکم کند.
کار طاقتفرسایی بود، هم باید مرا بیرون میکشید و هم داد و فریادهای من که ناشی از دردی بود که میکشیدم را تحمل میکرد.
اما یاد گرفتم؛ یاد گرفتم که خیال پردازی جایش دقیقا همانجاست، در خیالم
نه در زندگی واقعی.
یاد گرفتم خیال پردازیهایم تنها برای داستانهای دیگران کاربرد دارند، نه برای داستان خودم.
یاد گرفتم عشق آن چیزی که خیال میکردم نبود
عشق آنی نبود که مرا درون چاه انداخت
بلکه آنی بود که مرا از چاه بیرون کشید ...
حال بیرون چاه بودم، پیش همان کسی که مرا از آن چاه بیرون کشید،
و آن تو بودی.
این نوشته رو خیلی وقت پیش برای تو نوشته بودم، حدود ۶ ماه پیش، اما هیچوقت بهت نشونش ندادم، تو هیچوقت اینها رو نخوندی، ترسیدم که بهت نشونش بدم. الان که دارم اینها رو میگم ۶ ماه از نوشتن این متن میگذره و به نوعی جامون عوض شده، تو حالت خوب نیست، حتی دیگه مثل قبل هم به من احساسی نداری، برای من خیلی سخت گذشت، الان که دارم اینو مینویسم توی مسافرتم، اومدم مسافرت تا بتونم فقط برای چند روز همه چیز رو فراموش کنم، اما توی این مدت خیلی فکر کردم؛ تو کسی هستی که من رو از اون چاه کشید بیرون، تو عشق واقعی بودی... تمام دردام رو به جون خریدی تا برسم به اینجا، حالا نوبت منه که تلاشم رو بکنم، مثل تو که هیچوقت تنهام نذاشتی، منم تنهات نمیذارم، میخوام کنارت باشم و خوبت کنم، حتی اگه در آخر همهی اینا، حست دیگه هیچوقت به من برنگرده ... تو کار بزرگی کردی که هیچوقت فراموشش نمیکنم، من کسی که نجاتم داد رو هرگز فراموش نمیکنم و پیشت میمونم و همه چیت رو به جون میخرم، تو تیکهی بزرگی از وجود منی... تو باز هم اینها رو نمیخونی و من برای غریبهها اینارو نوشتم که نه من اونا رو میشناسم و نه اونها من رو، اما نوشتم اینجا که یادم بمونه، که به یادگار بمونه و هرچی هم که شد این حرف ها اینجا بمونه، دوستت دارم ... - از طرف کسی که خودت میدونی برای کسی که خودش میدونه. ?