گاهی از ذهن همهکس هلهلهی خواهشِ خفهخون گرفتنم را میشنوم. بعد از آن سودای تنهایی میپزم، در خانهی خلوت میخزم، راه سلامت میگزینم تا زمان همهچیز را به نفع خودش مصادره کند. شما باید بتوانید با کلمات تصادفی پخش و پلا در تراکتهای تبلیغاتی کف پیادهرو و روی دیوار خیابان و تحمیل شده به درون مشتهای گرهکردهتان هم یک داستان تمام و کمال بنویسید، وگرنه، از من بپذیرید، این کار برای شما نبوده و نیست. یک عده نشستهاند با ریختن یک کاسه کلمهی تکراری که بوی تعفنش دهههاست همهی شهرها را برداشته روی کاغذهای زبانبسته، یک بازار ثانی درون این بازار داغ میکنند. حالا تو اگر نمیتوانی با آن کاسه از زبان که قربانی بیسلیقگی جارچیها شدهاست یک داستان تمام و کمال بنویسی، میتوانی ورق را برگردانی؛ تو کثافت بریزی روی کاغذ بدهی بکنند توی چشم و گوش و دهان مردم. بهخدا من جانم در میآید تا همین چند جمله را هم بنویسم. چندوقت پیش به پسرک گفتم چه مرضیست گرفتهایم ما که در نظرمان انگار دیگر چیزی ارزش نوشتن ندارد؟ گفت من نمیدانم چرا وقتی زندگیمان عادیست فکر میکنیم مرضی گرفتهایم. حالا نه که زندگیام عادی شده، نه. کارهایی میکنم هنوز عجیب برای خودم، که فکر میکردم از سرم میفتد بالاخره و نیفتاد؛ اما همین، همین هم تکرار که میشود دیگر جای درگیری نمیگذارد. میگویی هست آنچه که هست. من قصدم خیر بود؛ میخواستم با این ساز ناکوک برقصم. هنوز هم فکر میکنم کاری کردن بهتر از دست روی دست گذاشتن و پا روی پا انداختن است؛ عاقبتبهخیر نشدی هم، نشدی. از اول هم پیدا بود اینها وصلهی ناجوریاند به طایفهی ما. آن از نگاه مادرش که زهر داشت و هر پنج دقیقه به یکیمان نیش میزد، آن از خود دختر که دست به سیاه و سفید نزد تمام مدت. سرگرم میشوند لابد. جای چیزی خالیست، من میفهمم که جای چیزی درون کسی که این جملهها را به زبان میآورد خالیست، و این همهی همدردی من با اوست. زبان باز نمیکنم. هلهلهی خواهش خفهخون گرفتنم را مدام میشنوم، زبان باز نمیکنم. امروز گزیده اشعار اسماعیل شاهرودی را پیدا کردم؛ یک شعر خواندم، ارتباط نگرفتم. با خودم گفتم نخوان بیشتر از این که ناکامی خودت در درک و فهم کلمات را به حساب نابلدی شاعر نگذاری. باز گفتم اگر حقیقت همین است، الان دیگر بیشتر نخواندن کبکانه سر زیر برف کردن است. هر چه باشد، کاری کردن بهتر از دست روی دست گذاشتن و پا روی پا انداختن و سر زیر برف کردن است. گول ظاهرش را خوردم، گفتم کتابخوان است، هنر حالیاش میشود، حساب و منطق میداند، آدمحسابیست. اما باطنش چرکین بود؛ مدام دنبال خودش یا کسی که خودش بشود میگشت، و این حیرانیاش جایی برای من و زندگیمان نمیگذاشت. نمیشود دست یک نفر را بگیری بیاوری بنشانی روی تک صندلی خانهات و بعد تازه بروی بگردی دنبال خودت. این منتهای بیمسئولیتیست. بُرّندگیاش برای گذشتن از پوستهای جوان و بریدن یک لایه رگ و پی کفایت میکند. اگر آشنای سنوسالدار است که همان سمّ دمنوش را ببرید، به طرفةالعینی هلاکش میکند. کدامشان را بپیچم؟ بعضیها میگویند «جوزک»، من بیشتر به «سیب گلو» شنیدهامش اما «سیب آدم» هم میگویند که عجیب استعاریست. قبلاً یک بار دست انداختم روی گلوی آدم و شبحی از آن سیب را کف دستم حس کردم؛ هر چه دستم را محکمتر به گلویش فشار میدادم، سیب بهتر در چنگم میآمد. کمکم لبخندش محو شد؛ عضلات بازوانش منقبض شد اما بدون این که حرکتی کند، با همان صدایی که از زیر دستم رد میشد تا به گوشم برسد پرسید: «نکنه میخوای بکُشیم؟» از سادهلوحی آدم به خنده افتادم. وقتی میخندیدم، دستم روی گلویش میلغزید، حالا رنگ هم از چهرهاش پریده بود. دست کشیدم، با حوصله بوسیدمش، سرم را پایین انداختم و گفتم: «هیچوقت.»