صبح زود یک روز کاری بود. اولین دو مشتری کافهی دو بر شیشهای بودیم. به ندرت رفت و آمدی در اورامان دیده میشد. فنجان اسپرسو را با وقار به کناری راند و در عوض جاسیگاری را به سمت خودش کشید. به صندلیاش تکیه زد و سیگاری گیراند. حدس زدم سیگارهایش نه تنها اعلاست، بلکه مجانی و به عنوان پیشکش شرکتی نصیبش شدهاست. آخر وکیل یک شرکت بینالمللی تنباکو بود و آنطور که از حرفهایش دستگیرم شد، هفتهای یکی دو روز تا کارخانه رانندگی میکرد برای سرکشی کردن.
سیگار را با ولع میمکید. موقع کام گرفتن، همانطور که به من خیره شدهبود، چشمانش را کمی تنگ میکرد. یادم نیست سیگار چندم بود و کام چندم؛ پرسیدم پدرت چهطور فوت شد؟ قبل از آن، راجع به خانوادهاش چیزی گفتهبود و به این که وقتی نوجوان بوده پدرش فوت شدهاست، اشارهای کردهبود. نه پلک زد، نه آن لبخند پیروزمندانه از روی صورتش تکان خورد؛ همانطور خیره نگاهم میکرد. سیگار را به لبش نشاند؛ با حوصله کام گرفت. انگار میخواست به من نشان بدهد که همیشه برای اینجور حرفها وقت هست. اما رو برنگرداند. چشمانش را نبست. حتی سیگارش را در جاسیگاری پر از تفالهی قهوههای دم شدهی روز قبل نتکاند. میخواست مرا با احترام تمام منتظر نگه دارد، و موفق هم شد. من حرکات دستش را به امید حرکتی نشانهآمیز دنبال میکردم. هرچه بیشتر میگذشت، خودم را برای شنیدن جواب وحشتناکتری آماده میکردم.
بالاخره زبان باز کرد؛ «سرطان ریه». حالا معنی تمام پُکزدنهای بیمحابا و تمسخرآمیزش را میفهمیدم. او بعد از مدتها یک شاهد بیرونی پیدا کردهبود تا برایش این نمایش کنایی را اجرا کند؛ شاهدی که نه او را به درستی میشناخت، نه پدرش را. و خدا میداند اصلاً پدرش مرده بود یا زنده.