نگار
نگار
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

ورزا

«شخم بزن ورزای من شخم بزن ورزای من/ ترکه‌هایت از گل انار است/ دعا کن صاحب تو یاری پیدا کند/ شاخ‌های تو را طلا خواهد گرفت.»
مرد فردای همان روز با یک ورزا ازدواح می‌کند. تاجی از طلا روی سرش می‌بندند و نقل به روی هردویشان می‌پاشند. دیگران در گوش هم پچ پچ می‌کنند دیروز صدایش را از توی باغ می‌شنیده‌اند که آواز می‌خوانده شخم بزن ورزای من شخم بزن ورزای من...
آنوقت دو نفر برای دلقک‌بازی: یکی دو شاخ به روی سرش می‌زند و روی چهار و دست پا می‌نشیند و نفسش را محکم بیرون می‌دهد در مقابل مرد جوان و دیلاقی هم روبرویش می‌ایستد. مرد دیلاق محکم با ترکه انار به باسن ورزا می‌زند و ورزا باسنش را اینور و آنور می‌کند و صدای خنده حمعیت با هر ضربه بلندتر می‌شود. آن‌وقت مرد دیلاق می‌خواند شخم بزن ورزای من شخم بزن ورزای من...
دلقک بازی‌ها با چند سکه‌ای از طرف داماد تمام می‌شود و مراسم در ساعت‌های غروب برچیده می‌شود. آبادی همچنان صدای بهم خوردن طلا‌ها و زنجیر‌پاره‌ها را می‌شنود. مهتاب که کم کم بالا می‌آید، ناله‌های ورزا همه تپه را می‌پوشاند. آن‌وقت طرف‌های یک بامداد ورزا را می‌بینند که بی‌رمق از خانه بیرون زده و بالای شاخ‌هایش خونین است انگار که کسی را به تصادف زخمی کرده باشد.

ورزاشخمآبادیطلایار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید