نگار عارف(مآه‌نقره‌ای)
نگار عارف(مآه‌نقره‌ای)
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

" بلاتکلیفی "

میدونی ، تو همیشه منو وسط بلاتکلیفی رها می‌کردی و می‌رفتی . مثل همین اواخر که درست حسابی نمیدونم تو زندگیت هستم یا نه . تو زندگیم هستی یا نه . وقتایی که با تو بودم ، همیشه تو بلاتکلیفی دست و پا زدم . یا از این ور بوم میوفتادی ، یا از اون ور بوم . حد وسط نداشتی . یادمه یه بار که آتیش عشقت به قول خودت زیاد شده بود ، منو نشوندی ترک موتورت و گفتی میخوای یه فلافل کثیف مهمونم کنی . خوشحال بودم ؛ چون وقتی بهم توجه می‌کردی ، گرچه زیر پوستی و کوچیک ، اما پروانه های توی قلبم پر می‌زدن و پرواز می‌کردن . اما پرواز اون پروانه ها زیاد طول نکشید ، غمگین شدن و نشستن یه گوشه از دلم . مثل خودم که وقتی سرم داد میزدی و من دلم نمیومد چیزی بهت بگم ، گوشه‌ی اتاقمون توی خودم مچاله میشدم . با مَش حسن که صاحب اون فست‌فودی کوچیکِ سر چهارراه بود بخاطر اینکه قیمت فلافلاشو برده بود بالا دعوا کردی . کله شق بودی و منم یه دختر خجالتی . سرم‌و پایین انداختم و بدون حرف کنارت راه افتادم و گشنه برگشتیم خونه . زمستون بود ، سرد بود ، لباس درست حسابی تنت نکرده بودی و نگرانِ فردات و سردردات بودم . شاید تو متوجه من نبودی و بیشتر موقع‌ها سرت تو حساب کتابای مغازه‌ت بود ، ولی من تک تک رفتاراتو حفظ بودم . سرت که درد می‌گرفت ، چشمات ریز میشد و دائم پات رو از سر تیک عصبی تکون میدادی . رسیدیم خونه ، دیگه مثل موقع رفتن سر کیف نبودی . آها .. یادم رفت بگم .. تو راه که تَرک موتور از پشت سفت چسبیده بودمت و بهم گفتی "نترس فرار نمیکنم" ، یه لحظه با خودم گفتم اگه فرار کنی چی؟ اگه ازم خسته شی چی؟ اگه دلتو بزنم چی؟ آخه میدونی .. هیچوقت نتونستم مطمئن بشم که چقدر برات اهمیت دارم . از اینکه تو آشفتگی و سردرگمی رهام کنی و من فکرم هزار راه بره خوشت میومد . از اینکه من رو محتاج خودت ببینی .. حالِ خوب و بدم‌و وصلِ خودت ببینی .. لذت میبردی . ولی خب از دست من کاری بر نمیومد .. هرچند نادرست و به غلط ، دلمو دو دستی تقدیمت کرده بودم . کل جونمو تو دستات داشتی . امانت بودم پیشِت اما .. نه از من مراقبت کردی و نه از قلبی که صاحبش رو فراموش کرده بود و برای تو می‌تپید . میدونستی جز خودت پناهی ندارم ، میدونستی هرجا برم ، هرچی ام که بگم ، بازم جام جُفت خودته . میدونستی خودت هم دردی و هم درمون و هی زخم میزدی .. زخم میزدی و دوباره خودت مرهم میشدی .. یه روز صبح که پا شدم ، دیدم کمد لباسات خالیه . تو حتی نمی‌خواستی با من کمد مشترک داشته باشی . میگفتی لباسات بو عطر زنونه میگیره . زندگی ما زندگی مشترک نبود .. زندگی مستقلِ تو بود که منم مثل یه آدم آویزون اون اطراف پرسه میزدم . تنها چیزی که ازت برام باقی مونده بود ، یه یادداشت روی پاتختی بود و یه جایِ خالی . کاغذ رو باز کردم و دست خطت‌رو که دیدم ، تازه عمق ماجرا رو درک کردم . فقط یه جمله نوشته بودی ، "مراقب خودت باش " ، نه مثل فیلما حرفای عاشقانه زده بودی و قطره‌های اشکِت روی کاغذ ریخته بود و نه خبری از توضیح و عذرخواهی بود . توی لعنتی حتی لحظه‌ های آخرم منو وسط این جهنمِ بلاتکلیفی ول کرده بودی . بدون تو باید چیکار می‌کردم ؟ با این خونه زندگی .. با خودم .. با خودم بدونِ تو باید چیکار می‌کردم ؟ هزارتا سوال تو سَرَم بود .. برات کافی نبودم؟ دوسم نداشتی ؟ یکی دیگه چشمت رو گرفته بود ؟ اگه منو دیگه نمیخواستی میگفتی به خودم .. تیکه‌های شکسته‌م‌و جمع می‌کردم می‌رفتم .. دلم تنگ میشدا .. ولی میرفتم .. برای راحتی تو .. اما تو همیشه کارای بدون برنامه و عجیب غریب و دوست داشتی . ازت انتظار بیشتری نمیره .. منم یه کاریش میکنم .. آدم از دلتنگی کسی که وسط راه ولش کرده رفته که نمیمیره .. میمیره ؟!

نویسنده : نگار عارف

‌پرواز نمۍخواهم، از بس ڪه قفس زیباست؛ من مشترۍ حبسَت، این حصر حصارۍ چند؟ :)♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید