پاهام که خاک و چمن نرم رو لمس میکنن، دامن لباسم رو رها میکنم. تا اینجا، بدون خستگی، یک نفس دوییده بودم. صدام زده بودی، حسش میکردم. اونقدر بلند صدام کرده بودی که اون سر شهر، درحالی که داشتم خودم رو قانع میکردم که چشمام رو ببندم و بخوابم، گوشَم زنگ خورده بود .. از جام که بلند شدم تنها کاری که کردم، دنبال کردن صدا بود؛ و حالا اینجام. یه جایی دور از خونه که کمتر کسی توی این شهر کوچیک به فکرش میرسید به اینجا سر بزنه. اینجا بهشتِ پنهونیِ من و تو بود. یادمه؛ نزدیکای چهار صبح بود که از خستگی کنار جاده پارک کرده بودی و بعد یکم پیاده روی، اینجا رو پیدا کرده بودیم. اون شب طلوع آفتاب رو تماشا کرده بودیم، بیوقفه حرف زده بودیم و روی همون چمنای خنک خوابمون برده بود. اگه یکم دقت کنم، میتونم جایی که دراز کشیده بودیم رو پیدا کنم. کنار یه درخت کهنه بود؛ خیلی قدیمی. قدم اول رو که برمیدارم، سِفتی سنگریزه های زیر پام رو احساس نمیکنم. بهتره بگم، اهمیت نمیدم. دارم سعی میکنم جزئیات اون روز رو به خاطر بیارم. قدم دوم؛ احساس بچهای رو دارم که تازه راه رفتن رو یاد گرفته. دلم میخواد زمین بخورم و دوباره دستت رو ببینم که برای بلند کردنم سمتم دراز شده. نمیدونم ساعت چنده اما روشنیِ هوا، باعث میشه راهم رو راحتتر پیدا کنم. قدم سوم رو اینبار بلندتر برمیدارم؛ آروم، با احتیاط. صدای باد خنکی که توی صورتم میخوره رو نمیشنوم. باد برگای خشک شدهی روی زمین رو با خودش بلند میکنه و سمت دیگهای میبره. مستقیم خیره میشم به جلو، هنوز داری صدام میزنی، این یعنی هنوز به جایی که میخوای باشم نرسیدم. از سردرگمی بیرون میام؛ حالا میتونم بفهممکه برای چی به اینجا کشیده شدم. تندتر راه میرم، چیزی کف پام رو خراش میده. دور خودم چرخ میزنم، تنها چیزی که میبینم، درختای سر به فلک کشیده و آسمونِ صافه. خسته از اینهمه درموندگی، به درخت پشت سرم تکیه میدم و آروم سُر میخورم پایین. چشمم به روبان قرمزی که به یکی از شاخهها بسته شده میوفته؛ شاخهی کوچیکی که پایین تر از همهی شاخه ها جوونه زده و تنها بهنظر میاد. بیجون لبخند میزنم. درختمون رو پیدا کرده بودم. سعی میکنم روی زانوهام بلند شم و شاخه رو توی دستم بگیرم؛ روبان رو لمس میکنم، خودت گرهش زده بودی. که از من و تو بمونه به یادگار .. دستم سمتِ خاک کشیده میشه، احتمالا همونجایی که تو دراز کشیده بودی و منم کنارت به آسمون خیره شده بودم. سرجای خودم دراز میکشم. صدات توی سرم قطع شده. به خواستهت رسیده بودی. حالا بهتر میتونم سکوت جنگل رو بشنوم. نگاهم رو میدم به آسمون؛ آسمونی که حالا روشن تر از وقتیه که هراسون اینجا اومده بودم. پرندهای که از بالای سرم رد میشه رو میبینم. همیشه دوست داشتی پرنده باشی؛ آزاد، رها .. احساس میکنم پرنده شدی و بالای سرم پر میزنی. بیشتر دقت میکنم، صدای آب میاد. اینجا رودخونه داشت؟! تاحالا سمتش نرفته بودیم. شاید رودخونه شدی و منم شدم همون ماهی قرمزی که همیشه گل انداختن لپاش رو دوست داشتی. میتونستم توی هرچیزی که میبینم و میشنوم، یه اثری ازت پیدا کنم. دستم رو روی قلبم میزارم. نه؛ تو هیچکدوم از اینا نبودی. تو حس قشنگی بودی که توی قلبم خونه کرد همون حسی که هرجایی که باشم، کافیه چشمام رو ببندم و ریشه زدنش تو سرتاسر وجودم رو حس کنم. تو تبدیل به حسی شدی که بشه دلیل زنده بودنم .. انگار همه چیز آرومتر شده، باد سر حوصله لای موهام میپیچه و مثل همون شب؛ خنکی چمنایی که انگار زیر دستم وول میخورن، باعث میشه خوابم بگیره. به پهلوی راستم میچرخم و بغل میگیرمت، سرم رو روی سینت صاف میکنم و جای بوسهت رو پیشونیم میسوزه. اگر بخوابم و تو دنیای دیگهای بیدار بشم؛ برای همه تعریف میکنم که من خوشبختی رو توی همین دنیا، کنار همین درخت، با تو حس کرده بودم :)
[ - نگار عارف ]