پاهام و دراز میکنم رو شِنای نرمِ کویر، بیشتر بهت میچسبم و بینیم رو بالا میکشم.
- سرما بخوری من میدونم با تو، بلایِ آسمونی. میخندم، به اصرارِ من از چادر اومده بودیم بیرون. حاضر بودم سرما بخورم و همهی غر زدنات و به جون بخرم اما این لحظه رو از دست ندم. مگه چندبار تکرار میشد؟! درحالی که توی بغلت مچاله شدم و ضربان قلبت درست زیرِ گوشمه، چِفت هم دراز کشیدیم زیر آسمونِ خدا و یه عالمه جسمِ کوچیکِ نورانی بهمون چشمک میزنن.
- غر نزن دیگه، میخوام ثانیه به ثانیهی امشب رو حفظ کنم. دیگه از این فرصتا لا به لای برنامهی شلوغِ کاریت گیرم نمیاد.
صورتت رو نمیدیدم ولی اخمی که بین ابروهات افتاد رو حس کردم. گند زدی دختر، گند! بارها و بارها باهام حرف زده بودی و گفته بودی مجبوری چندسال اول رو سنگین کار کنی تا بتونی خونه زندگی درست حسابی دست و پا کنی، ولی دل حالیش نمیشد که، میشد؟!
- ما حرف زده بودیم باهم. قرار بود دیگه بهونه نگیری دخترِ خوب. الان چشمات چرا انقدر از منه بینوا گِله دارن؟!
اینطوری که باهام حرف میزدی، دست خودم نبود، قلبم ذوب میشد و کنترلِ خیسی چشمام از دستم در میرفت. ناخواسته تیکه انداخته بودم. دلخور بودم آره، دلتنگ بودم آره، چندوقت اخیر خیلی شبارو از نبودنت گریه کرده بودم آره، ولی حرف زدنم به خراب کردنِ این لحظه نمیارزید. تو بغلت چرخیدم، چونم و به سینت تکیه دادم تا بتونم ببینمت. شونه بالا انداختم، تقصیر من که نبود.
- دلم تنگ میشه خب میگی چیکار کنم؟!
نگاهم کردی، بیحرف، عمیق. اونقدر عمیق که یادم رفت الآن کجام و هویتم چیه. اون لحظه حس کردم تنها خواستهای که از این زندگی دارم، ماهِ آسمونِ تیرهی چشمات بودنه. بلند شدی و نشستی، منم همراهت چهارزانو نشستم و سرم رو تکیه دادم به شونَت. خوابم میومد، اما دلم میخواست تا صبح به این سکوتی که بینِ جفتمون بود گوش بدم. مکث کردی و دستت دورم حلقه شد.
- حرف زدن بلد نیستم، خودت میدونی. فقط خواستم امشب بعد اینهمه مدتی که اذیت شدی، بیارمت اینجا و بگم که یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
صدات که تویِ خلوتیِ شب پیچید، آرامشِ چشمام شد و پلکام روی هم رفت.
- میدونی، وجودت مثل مورفین میمونه. ساعت ۳ صبح که با تنِ خسته و کوفته میام خونه و میبینم هنوز به انتظارم بیدار نشستی تا برسم خونه و بغلم کنی تا خوابت ببره، انگار به جای خون، آرامبخش توی رگام جاری میشه. بابت همهی شبایی که با بغض خوابیدی، همهی وقتایی که از خواب پریدی و کنارت نبودم، همهی دو نفره هایی که تنهایی تجربشون کردی، معذرت میخوام. اونقدری توی ساختن آینده غرق بودم که حال رو فراموش کردم. فراموش کردم که گاهی باید رها کنم و بچسبم به الآنی که نورِ ماه صورتت رو زیباتر کرده.
نمیتونستم چشمام رو باز کنم، سرم سنگین بود از هجومِ اینهمه احساس مختلف. اما یه چیزی بود که با تموم وجودم ازش مطمئن بودم، من با داشتنِ این آدمی که بغل دستم نشسته بود، زندگی رو بُرده بودم.
چشمام باز شد، تصویرت دود شد و رفت هوا. خاکش رفت تو چشمم، صورتم خیس شد. اطرافم رو نگاه کردم، استکانای چای دوتا نبودن، هیچکس کنارم دراز نکشیده بود، ستاره ها داشتن بهم میخندیدن و من، دوباره تنها بودم. اون شب، شبِ آخرِ کنار هم بودنمون بود. برای اینم یه عذرخواهی بهم بدهکاری .. نه؟!
[نویسنده : نگار عارف]