«وای نگار، نگو که همه اینارو حفظی.»
جان دلم،
حافظه من
انباری متروکه است
به «وسعت اندوه زندگیها»
پر از عتیقهجاتی
که همه فراموش کردهاند
پر از تصاویر ناخواسته و ندانسته
پر از لحظات نزیسته
پر از فرمولجات ترمودینامیک
این پوچهای لوکس و به ظاهر شاق
پر از چشمان تو
و صد حادثه دیگر.
و پر خالی از شعر
شعر به اندازه خوشزبانی هست،
و به اندازه اظهار مضحک فضل،
و به اندازه جلب بیجهت توجه.
به اندازهای که بگویم «به فلسفه معتادم
و مشت میزنم به در و دیوار
و سعی میکنم که بگویم
بسیار دردمند و خسته و مأیوسم.»
که بگویم
«کاش میشد که زمین جسم مرا میبلعید،
که روحم به تنم زندانیست»
و بنالم
که «هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند»
و «میان حضور خسته اشیاء»
توهم خود را
در «سمت مبهم ادراک مرگ»
بگنجانم
شعر به اندازهای هست
که رو در روی کسانی
لاف بزنم
که «شهریار شهر سنگستانم»
که تنها «اسب من مرده است
و اصلم پیر و پژمرده است»
گویی که من زندهام
مبادا کسی بفهمد
من «یادگار سیلی سرد زمستانم»
«من آن شهر اسیرم»
من همان سنگم.
شعر برای تو هست
و برای من
که «عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟»
شعر هست
تا «ای دیریافته
با تو سخن بگویم
به سان ابر که با توفان
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست»
شعر هست
تا بدانی
«آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است...»
که بگویم به تو «دچار» شدهام
و تنها تو بدانی
که «دچار یعنی عاشق»
و «چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی بیکران دریا باشد...»
شعر هست
تا تنهاییام را در واژگان سردرگم بگنجانم
و در لباس «دانشآموزی
که درس هندسهاش را دیوانهوار دوست میدارد»
پنهان شوم
و به این بیندیشم
که چرا «کسی از من خیس،
از من خسته نپرسید
که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه میترسم یا نه؟»
که چرا «همیشه حیاط اینجا پر از هوای تازه بازنیامدن است»؟
که چرا همیشه «حیاط خانه ما تنهاست؟»
شعر هست
انقدر که بدانم
«انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود،
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.»
شعر به اندازهای هست
که این همه را نوشتم
بی آنکه چیزی نوشته باشم.
به اندازهای هست
که «پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشانهای بیخورشید»
شنیده باشم
به اندازهای که شما را
در این هجوم بیوقفه واژگان اسیر کنم
تا خیال کنید چیزکی میدانم
زیرا که سه واژه در توصیف این احوال کافی بود
و این همه تنها تزئینی بود
و لباسی
به تن عریان این سه واژه ساده
-دلم گرفته است...-