میگویی
«خیلی وقت است شعر نگفتی!
حواست هست؟»
حواسم هست که چند وقتیست
شعری به خانه ما نیامده است.
آخر شعر آمدنیست
و این روزها همه فقط میروند.
حواسم هست
که باید از دل کلاف در هم پیچیده مغزم
از لابلای گرههای کورِ کور
تو را بیرون بکشم
و به تماشای تلاقی چشمانت با خورشید بنشینم
و بنویسمت.
و باز به این بیندیشم که ای کاش نقاش بودم
تا چشمان دلفریبت را قاب میگرفتم
برای در آغوش کشیدن،
برای بوسیدن.
حالا اما گمان میکنم
این واژهها را که بخوانی
لبهایت بر تن من میخزند
و بوسههایت مسلسلوار...
اما شعری از کوچه ما رد نشده است هنوز.
در این هجمه ناگاه رفتنها
سخت است آمدنی را جستن.
من اما نه رفتهام و نه آمده
نه گذشتهام و نه برگشته
جنبندهای شدهام که نمیجنبد
همرنگ اثاث اتاق،
و خاک گرفتهام.
چون بر این تن نیمجان
ماههاست
کسی دستی نکشیدهاست...
حواسم هست
که باید منتظر آمدنی بنشینم
آمدنت،
که شعر هم به دنبال تو،
درون توست.
باید تویی باشد
که جانم را از میان دو لب بیرون بکشد
و واژه را با نفسی آتشین در من بدمد.
باید جانی باشد
که به قلبت پیشکش کنم.
باید جانی بماند
تا بستانی،
و تنها تو لایق ستاندن جانم شدهای.
باید زنده بمانم
برای شعر،
برای تو.