ویرگول
ورودثبت نام
نگار عقیق
نگار عقیق
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

من و تو و دیوان شمس

قدم بر برف پانخورده گذاشتیم و از مهمانخانه‌ دور شدیم. بنی‌بشری در آن حوالی نبود. پیشنهاد کردم به مهمانخانه برگردیم، دستاش یخ کرده بود. حسابی سوز می‌آمد و می‌دانستم میانه‌اش با سرما خوب نیست. گفت: «چی شد پس؟ تو که عاشق برف و سرمایی!» «آخه در این سرما و باران، یار خوشتر! می‌ترسم سردت بشه.» از آن خنده‌های شیطانی دلبرانه‌اش تحویلم داد. دست‌هایم را گرفت و گفت: « آخه دیوونه چطوری سردم بشه وقتی نگار اندر کنار و عشق در سر؟» همیشه بهترین جواب‌ها در آستینش بود. کشاندمش به سمت شمشادهای آن طرف دشت و همان‌جا روی برف‌ها نشستیم. می‌شد تمام جنگل سفیدپوش را از آنجا دید. سرش را روی شانه‌هایم گذاشت. به درخت کاج بلندی اشاره کرد که زیر بار برف، خم شده‌ بود و سرش را به درخت کناری تکیه داده بود. «می‌بینی؟ آدم فکر می‌کنه بلندترین درخت جنگل زورش از همه بیشتره، نگاش کن، با این عظمتش طاقت یه برف کوچولو رو نیاورده. در عوض این شمشادا، نه بزرگن، نه ادعاشون میشه. حتی یکیشونم آخ نگفته! احتمالا به خاطر هم‌آغوشیشونه. ببین چطوری شاخه‌هاشون تو دل همدیگه پیچیده! نکنه اینا هم عاشقی سرشون میشه؟»

تفسیر الطبیعتش که تمام شد، سرش را به سمت من برگرداند، من هم طبق معمول عین بچه ۲ساله‌های روبروی بستنی‌فروشی بهش زل زده بودم و نیشم تا بناگوش باز بود. خب مگر تقصیر من است که انعکاس جنگل در چشمان او قشنگ‌تر می‌شود؟ سرم را محکم با دو دستش گرفت و گفت: «آخه تو اون کله تو چی میگذره که اینطوری نگاه میکنی؟ به چی فکر میکنی؟»

«به این که بالاخره در این برف آن لبان او ببوسیم یا نبوسیم؟»

«صدبار بهت گفتم اون دیوان شمس لامصبو نخون انقدر، بدآموزی داره برات!»

«خب این یعنی ببوسیم؟»

«آدم نمیشی نه؟»

«مگه آدما نمی‌بوسن؟»

«الان نشونت میدم آدما چیکار میکنن دیوونه جون.»

این را گفت و مرا طاقت نماند، از دست رفتم.

دیوان شمسداستانبرفطبیعت
دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران، که در مربع «فیزیک، فلسفه، موسیقی و ادبیات» می‌گردد و هر از گاهی، آنچه در هزارتوی مغزش گیر افتاده است را به کمک واژگان سردرگم از قفس آزاد می‌کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید