negarden
negarden
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

هر روز عاشوراست

دیشب خواب عجیبی دیدم و یادم آمد که بودم .

صبح غرق در اشک از خواب پریدم و یادم آمد که زندگی صحنه به صحنه اش میدان جنگ است عزیزم .

زندگی روز به روزش عاشوراست تو به ناچار مجبوری هر روز تصمیم بگیری که در کدام جبهه میجنگی .

خسته میشوی، کم میاوری، حمایت نمیشوی، گریه میکنی ولی تنها یک راه برایت باقی میماند. و آن این است که تصمیم بگیری حسین باشی و برای آزادگی قد علم کنی و یا نه شمر باشی حقیقت را سر ببری.

نیزه را در گلوی نازک و ظریف حق فرو کنی.

من از مذهب صحبت نمیکنم عزیزم. از داستان و افسانه صحبت نمیکنم عزیزم.

از خود زندگی و تک تک لحظاتی که تصمیم میگیری چگونه سپریشان کنی صحبت میکنم.

آری با گریه از خواب پریدم و احساس کردم که امروز باید ترسم را سر ببرم و ثابت قدم باشم.

باید باور کنم چه کسی قرار بود بشوم. دوباره با اینده ای که برایم مقدر شده بود ملاقات کنم. دستم را به سویش دراز کنم. لبخند گرمش را ببینم. قلبم گرم شود و ادامه دهم .

برای خودم بخوانم که عزیز جانم

از ازل بست دلم با سر زلفت پیوند ، تا ابد سر نکشد از سر پیمان نرود.

به خود رسیده ی عزیزم دستی تکان دهم و بگویم عزیزم در مسیر و مشتاق دیدارت هستم . جانم دارم به سویت میایم. به سوی تویی که هر روز مصمم تر و بهتر در جبهه ی حق جنگیدی . پلنگ را کشتی . نور پاشیدی .

حتی اگر سر بریده شدی. داستان شدی و جاودانه. چرا که

هرگز نمرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما .


خواب پریدمصحبت عزیزمعزیزم زندگیتصمیمداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید