یکی از همین روزها، به سرم زد پایم را در کفشهایم کنم و بار و بندیل خود را ببندم و بر دوش بیاندازم و بِدَوم به سمت دنیا. به نظر خیلی زیبا میآمد. هر وقت از این بالا نگاهش میکردم، دلم هُری میریخت. به سرم زد و یکی از چارقدهای قرمزِ گلگلیِ خدا را برداشتم و درونش را پر کردم از توشهی راهِ سختِ در پیشرویم. چند شیشه مهر و محبت برداشتم و مقداری احساس. دو شیشه اعتماد هم به نظر کافی بود. یک بغل انگیزه از آن قفسه بزرگ برداشتم و یک سبد پر از عاطفه و قهر و امید. دو سه پَر دلنگرانی هم برداشتم برای روز مبادا. خنده و قهقهه و گریه و اخم و یک بطری پر از اشک هم درون این چارقد چپاندم. هنوز اندکی جا داشت. یک ظرف کوچک پیدا کردم و درونش مقداری دوستی ریختم و خشم. حسابی سنگین شده بود. بقچه پیچشان کردم و درون سینهام گذاشتمش. جایش تنگ بود و خودش را به در و دیوار استخوانیِ تنم میکوباند. صدای بهم خوردن ظرفهای شیشهای درونش، با ضربآهنگی یکنواخت در گوشم میپیچید. تاپ، تاپ، تاپ... . به خودم تکانی دادم و پیش خدا رفتم. لحظهی خداحافظی بود. در آغوش گرفتمش و گفتم من دیگر آمادهی رفتنم. در مقابل آن همه سخنرانیای که در سرم برای این لحظه آماده کرده بودم، زیادی کوتاه و دلسرد کننده بود. اما برای بار اول خوب به نظر میآمد. نگاهی به بقچهی درون سینهام انداخت و چهرهاش در هم رفت. انگار چیزی کم بود. در یک ثانیه تمام چیزهای درون آن قفسه را در ذهنم مرور کردم. همه چیز کامل بود. تا آمدم دهان باز کنم بگویم مشکلی هست؟ خدا در یک لحظه نفسی از وجودش در نگاهم دمید و من انگار بیصدا شدم. حس کردم موجودی ناشناخته اما آشنا رخنه در جانم کرد. نه درون شیشهای بود که سنگ بشکندش و نه مثل برگی بود که باد با خود ببردش. سنگین و بیوزن بود. انگار به تار و پود چارقد دلم چنگ میزد و حال آرام مرا، به تپش میانداخت و آشوبم میکرد. آشوبی بس آرامشبخش.
گیج شده بودم. این دیگر چه بود؟ من که از تمام آن قفسه، در بقچهام جا داده بودم، پس چرا این حس عجیب را ندیده بودم؟
خدا، هزاران سوال در سرم را و سردرگمی در چهرهام را خوانده بود. از لبخندش میفهمیدم. سرم را به چپ و راست، تکانی دادم تا نتواند بیشتر از این افکار پریشانم را بخواند. اما انگار بیفایده بود. دستی بر سرم کشید و گونهی گر گرفتهام را بوسید. و با ندایی در گوشم زمزمه کرد: نترس! این عشق است. یادگاریِ من به تو ای مسافر. مراقبش باش!