ایمیل اول از خانم چ به آقای چ
آقای چ سلام
میدانم که مدت زیادی است با هم صحبت نکردهایم و همین مدت زیاد و تمام آنچه پیش از این برای ما اتفاق افتاده مرا دربارهی ارسال پیام مردد میکرد. پیامی که اگر خوابهای هر شبم و تب و لرزهای هرروزم ادامهدار نمیشد هرگز حاضر به ارسالش نبودم. چرا که این نامه درست مثل این است که از کسی درخواست نوازش کنم که کتکم زده! چرا که شما مرا به این تباهی کشاندید. شما از من یک دروغگو ساختید. مرا تبدیل به چیزی کردید که نبودم.
خوابهایم تنهایم نمیگذارد آقای چ. خوابهایم رهایم نمیکنند. یادتان میآید گفته بودید ما هر شب خواب میبینیم و اینکه به یادشان نمیآوریم برای خاطر این است که ذهن ما تشخیص میدهد تاب یادآوری آن خواب را در بیداری نداریم؟ یادتان میآید آقای چ؟ آقای چ هر شب خوابهایی میبینم که تاب یادآوریشان را ندارم اما ذهنم این را تشخیص نمیدهد. خوابهایم نهتنها فراموش نمیشوند که با من صبحانه میخورند، به سر کار میآیند، چای مینوشند و تلوزیون تماشا میکنند. خوابهایم را، تمام خوابهایم را هر روز و هر لحظه مثل کولهباری به دوش میکشم. آنها طوری در من زندگی میکنند که انگار نه انگار متعلق به شب پیشند. آنها طوری در من جریان دارند که یک خاطره. طوری به یادشان میآورم که خاطرهها را. و این نتیجه دروغهایی است که شما مرا وادار به گفتنشان کردید. مثلا همین چند وقت پیش بود که صبح از خواب بیدار شدم و دلم برای پدرم تنگ شد. از آن روز گمان میکنم پدرم مردی است مهربان و امروزی که بیشتر از هر کسی مرا به استقلال و متفاوتبودن ترغیب کرده. این به خودی خود چیز بدی نیست آقای چ. اما شما تنها کسی هستید که به غیر از من و پدرم میدانید چند سال است جواب تلفنهای پدرم را نمیدهم و حاضر نیستم حتی برای یک بار هم شده او را ببینم. هنوز هم نمیخواهم. این چیزیست که بد است. اینکه دروغهایی که این مدت درباره پدرم گفتهام تبدیل به خواب شدهاند و خوابها تبدیل به خاطره و من حالا نمیدانم چرا نمیخواهم پدری به این خوبی را ببینم. نمیدانم چرا هر بار شمارهاش را روی تلفن میبینم و میخواهم گوشی را بردارم درد میپیچد توی تنم و تب میکنم و مثل بید میلرزم.
بله آقای چ من تاریخ خودم را تحریف کردهام. خاطرههایم در این تحریف یاریام کردهاند، اما تنم نه. تن من زخمها را به خاطر دارد. زخمها عفونت میکنند و من هیچ دسترسی به آنها ندارم که بخواهم عفونت را بردارم.
آقای چ رفتنتان را یادتان هست؟ چطور رفتنتان را؟ من خوب یادم هست. شما را به خصوصیترین جای خانه بردم. اتاقم را نشانتان دادم. قفل اتاق را باز کردم. قفل کمد را. قفل صندوقچهام را و به شما عکسی را نشان دادم که به هیچکس نشان نداده بودم. یادتان میآید آقای چ. من عریانترین تصویر خودم را نشان شما دادم و شما از چیزی که دیدید چنان ترسیدید که بیهیچ حرف و سخنی رفتید؛ برای همیشه رفتید و مرا با چیزی تنها گذاشتید که نمیتوانستم مثل شما از آن فرار کنم. شما مرا با چیز ترسناکی تنها گذاشتید که تمام وجود من بود و من چطور باید از آن فرار میکردم؟
آقای چ من نمیخواستم دروغ بگویم. اما ترسْ این ترسِ لعنتی آدم را به چه کارهایی که وادار نمیکند. آقای چ بعد از شما من حتی از لبخند و نگاههای دوستانه دیگران به خودم میترسیدم. تمامشان مرا یاد عکسی میانداخت که به شما نشان داده بودم. پیش خودم میگفتم: نه! این لبخندها، این نگاهها، اینها همه برای این است که عکس را ندیدهاند. اگر عکس را ببینند من دیگر هیچکدامشان را نخواهم داشت. و من نمیخواستم از همهی اینها محروم باشم، اما این را هم نمیخواستم که عکس را به کس دیگری نشان بدهم. نمیخواستم چون نمیخواستم رهایم کنند. نمیخواستم دوباره کسی را بترسانم. نمیخواستم بیشتر از این از خودم بترسم. آقای چ من با دروغگفتن میخواستم از خودم دفاع کردم، همین! میخواستم با دروغگفتن از خودم تصویری بسازم که وقتی رها میشود ناراحتش نباشم. میخواستم وقتی کسی میرود با خودم بگویم این من نبودم که او را ترساند. آنچه او را ترسانده آدم دروغینی بوده که برایش ساخته بودم. میخواستم با مهربانی کنار این آدم دروغین رها شده بنشینم و برای تنهاییاش گریه کنم. اما آقای چ دروغ وقتی از آدم دفاع میکند که خود آدم باورش نکند. اما من دروغهایم را باور کردم. آنها راه پیدا کردند به خوابهام. خوابهایم به خاطره تبدیل شدند و عکسی که حالا توی صندوقچه به سراغش میروم اصلا شبیه عکسی نیست که شما دیدهاید.
من تب و لرز دارم. زخمهایی در من عفونت کردهاند که توی عکس اثری از آنها نیست. اما من به چیزهایی برمیخورم و همین زخمهای پنهانشده چنان عفونتی میکنند که تب و لرز امانم را میبرد.
آقای چ! آقای چ! گمان میکنید پیش دکتر نرفتهام؟ اشتباه میکنید. رفتهام. تاثیری نداشت. دروغ روی زخمها را یک جراحی زیبایی بینقص کرده. دکترها زخمهایی که دارم را میبینند و میگویند اثری از عفونت نیست، هیچ اثری! و من میدانم زخمی هست اما به یاد نمیآورم کِی و کجا این زخم را برداشتهام و زخم حالا کجاست؟ آقای چ توی عکسی که برایتان ضمیمه شده است هم میتوانید ببینید که اثری از زخمها نیست. یعنی شما که عکس مرا پیش از دروغها، پیش از خوابها، پیش از خاطرهها دیدهاید میتوانید حرفم را تایید کنید. آقای چ زخمهایم را به من برگردانید. آقای چ گمان نمیکنم آدم چیزی که از آن ترسیده است را بتواند فراموش کند. کمکم کنید آقای چ. روی عکسی که برایتان فرستادهام جای زخمهایی که قبلا دیدهاید و حالا توی عکس جایشان خالی است بکشید. من باید دوباره این زخمها را باز کنم تا بتوانم عفونتشان را بردارم و درمانشان کنم. آقای چ حالا ترس من از چیزی است که نمیدانم چیست و باید به شما بگویم که این ترس هزار برابر بزرگتر از ترسی است که آدم از چیزهای شناخته شده دارد. عکس مرا به من برگردانید آقای چ. التماستان میکنم عکس زخمهایم را به من برگردانید.
ایمیل دوم دوم از آقای چ به خانم چ
خانم چ سلام
عکس را دیدم. تایید میکنم که بسیار متفاوت از چیزی است که قبلا نشانم دادهاید. فایلی را که خواسته بودید ضمیمه شد. اما به گمانم علاوه بر فایل توضیحاتی هست که باید برایتان بنویسم.
روزی را که از آن صحبت کرده بودید به خاطر دارم. چیزی نیست که از یادم برود. تمام شرم شما را به یاد دارم. احساس گناه و خجالتی که با هر قدم نزدیکشدن به اتاقتان داشتید. حتی لرزش دستهایتان وقت بازکردن قفل اتاق را خوب به خاطر دارم. قفل بزرگی که به در آهنی اتاقتان زده بودید. لرزش دستهایتان نگذاشت بپرسم چرا در اتاقتان آهنیاست و چرا باید چنین قفلی به در اتاقتان بزنید. میترسیدم سوالی بپرسم و شما همانجا از شرم و احساس گناهی که داشتید آب بشوید بروید داخل زمین. خودتان جلوتر از من توی اتاق رفتید. انگار میترسیدید چیزی را داخل اتاق ببینم که نباید. بعد دستپاچه مرا لبه تخت نشاندید و به سراغ کلید کمدتان گشتید. این همه قفل برای چه بود؟ اینهمه عرق چرا از سر و صورتتان میبارید؟ اینها سوالهایی بود که مرا کلافه کرده بود اما نتوانستم از شما بپرسم. چه فکرهایی که به سرم نیامد. گمان میکردم قرار است در کمدتان را باز کنید و یک جنازه از توی کمد بیافتد بیرون. بعد برایم بگویید که شما بدون اینکه بخواهید کسی را کشتهاید. فکر میکردم اینهمه احساس گناه فقط از همچین چیزی میآید. صدای هوایی که وقت بازکردن کمد از سینهام بیرون آمد را شنیدید و برگشتید سمتم. خیالم راحت شده بود که از کمد جنازهای بیرون نیافتاده. جعبه را درآوردید. دستتان جوری میلرزید که خودم را آماده کرده بودم اگر جعبه از دستتان افتاد بتوانم بگیرمش. جعبه را گذاشتید کنارم و قفلی که از خود جعبه بزرگتر بود را باز کردید. پیش خودم گفتم حتما انگشت جنازه اینجاست. بله خانم چ کاری کرده بودید که دنبال دیدن بدترین چیزها توی جعبه بودم. خودم را برای دیدن هرچیزی آماده کرده بودم. جز چیزی که دیدم. خانم چ این عکس شما نبود که مرا ترساند. تمام چیزی که شما را اینطور همچون دختربچهای ترسخورده کرده بود مرا ترساند. مرا ترساند چون عکس خودم را توی جعبه دیدم. شما خود من بودید. تمام زخمهای ما مشترک بود. تمامشان. و شما چنان با شرم به سراغ این ترسها رفتید که من از تمام چیزی که بودم متنفر شدم. فکر کردم چطور باید خودم را به شما نشان بدهم. چطور میتوانم چیزی را به شما بدهم که شما از داشتنش به این اندازه شرمسارید. فکر کردم چقدر ابلهم که از چیزی که هستم بیزار نیستم. زخم سگک کمربند پدرتان روی جناق سینهتان چقدر خواستنیترتان میکرد، مثل پیدا کردن همزبانی در کشوری غریب بود، اگر اینهمه شرمنده نبودید.
مثل این بود خانم چ تصویری که ضمیمه شده است تصویر خود شماست در آن روز. تصویر من است در آن روز. یک زخم بزرگ هم هست که با رنگ قرمز از باقی زخمها متمایزش کردهام. این زخم را که تازه است اگر کنار بگذارید. میتوانید تمام زخمهایتان را پیدا کنید.