یکی از مسائلی که خیلی از نویسندهها باهاش درگیرن، حتی در سطح جهانی، کلیشه شدن داستانهاست. کلیشه طبق تعریف یعنی "یک اصطلاح، ایده یا عنصر از یک کار هنری است که به دلیل مصرف بیش از حد و مفرط معنای اصلی یا اثر خود را از دست میدهد و حتی آزاردهنده میشود".
بیاید برای روشن شدن ماجرا با یه مثال پیش بریم. خب شما میدونید که مثلاً در یه داستان عاشقانه، این مدل داستان از چند حالت بیشتر خارج نیست:
۱.دو نفر عاشق هم میشن و به هم میرسن.
۲.دو نفر عاشق هم میشن ولی به هم نمیرسن.
اینجا یه نکته وجود داره. شاید پیش خودتون بگید خب ژانر عاشقانه همینه و جز این نمیشه انتظار داشت. درسته، اینجا با واژهی تروپ آشنا میشیم. تروپ با کلیشه فرق داره و معنی سادهش این میشه که تو یه داستان عاشقانه همیشه قراره دو نفر یا حالا چند زوج با هم آشنا بشن و اتفاقاتی بینشون رخ بده. یا تو یه داستان معمایی، قراره با یه عالم سوال و معما مواجه بشیم.
پس کلیشه چیه؟ کلیشه میشه اتفاقاتی که بیش از حد تو داستانا رخ دادن و دیگه خسته کننده شدن، مثل:
برای داستان عاشقانه، دو نفر تو دانشگاه تو مسیرشون به هم بخورن، جزوههاشون بریزه زمین و موقع جمع کردن کاغذها، تو یه نگاه عاشق بشن.
یعنی اینکه شما تا این صحنه رو ببینید، دیگه لازم نیست ادامهش بدید چون نخونده میدونید که قراره چی بشه. پس این یک کلیشهس.
باید چیکار کنیم؟ تروپ تو همهی داستانها وجود داره، منتها این شما هستید که با طرز نوشتارتون تعیین میکنید این تروپ به چه سمتی پیش بره. اینکه داستانی جدید و بدیع خلق کنید یا فوق کلیشه و تکراری.
یک راه برای جلوگیری از به وجود اومدن کلیشه، ساخت شخصیتهای اصلی و فرعی متنوعه. خود ساخت شخصیت هم ممکنه درگیر کلیشه بشه، به این مدل که شخصیت اصلی دختر داستان، یه برادر خیلی شیطان و تخس داره که همه از دستش عاجزن و یهو با تغییر رفتارش، اطرافیان متوجه میشن که عاشق دوست خواهرش شده و بعد از ازدواج خیلی سریعی، سربزیر و مرد خانواده میشه.
یا ممکنه این برادر خیلی بیاعصاب و غیرتی باشه که اصلاً اجازه نمیده خواهرش حتی پاش رو از خونه بذاره بیرون.
در این مواقع، میشه کلیشهها رو شکست. به این صورت که به این مدل شخصیتها بال و پر بیشتری بدید. یا اینکه یه جای ماجرا رو عوض کنید. مثلاً برادرش غیرتی باشه، ولی نه اون مدلی که تو ذهن مردم جا افتاده و در عین حال با خواهرش مثل یک دوست رفتار کنه و جای محدود کردن و ترسوندنش، بهش کمک کنه که چطور راه رو از چاه تشخیص بده.
از طرفی هر وقت در روند داستان به مشکل خوردید، یه شخصیت فرعی آبکی و سطحی خلق نکنید که راه رو برای شخصیت اصلی هموار کنه و دیگه بره پی کارش. به شخصیتها عمق بیشتری ببخشید، هدفدارشون کنید، و کاری کنید که خواننده با هر رفتارشون، بتونه باهاشون همذات پنداری کنه یا ازشون متنفر بشه.
خود من برای این رفع این مانع، یه دفتر دارم که اسم شخصیت رو داخلش مینویسم و خصوصیت اخلاقیش رو لیست میکنم. حتی میشه نقطهضعف یا برعکس، نقاط قوتشون رو هم نوشت. حتی میشه برای هر شخصیت، یه خصوصیت خاص اضافه کرد، مثل یه تکیهکلام بخصوص، تیک داشتن، عادت به انجام دادن یه حرکت عجیب یا از این قبیل.
شما میتونید با کمی تحقیق، دربارهی کلیشههای رایج داستانها مطالبی به دست بیارید. اینطوری راحتتر متوجه میشید که چه چیزهایی جدید محسوب میشه و چه چیزهایی انقدر تکرار شده که دیگه خواننده میلی به خوندنش نداره.
حتی میتونید از یه نویسنده یا یه دوست کمک بگیرید. ببینید اطرافیان چه ایدهای رو تکراری میدونن یا چه ایدههایی نظرشون رو جلب میکنه.
وقتی یه ایده برای خلق یه داستان دارید، ایدهتون رو بررسی کنید تا متوجه بشید اگر یهجورایی تکراری و کلیشه محسوب میشه، چطور و از چه راهی میتونید داستان رو از مسیری پیش ببرید که با داستانهای مشابهش، حسابی فرق داشته باشه.
کلیشه حتی میتونه شامل مکانها هم بشه. مثلاً تو داستانها و فیلمای ایرانی، شخصیتای داستان تا حوصلهشون سر بره، راهی شمال، یا نهایتاً بخوان خلاقیت به خرج بدن، راهی کیش میشن. انگار فقط تو کل ایران، برای تفریح فقط شمال و جنوب وجود داره و مابقی جاها برای تفریح نیست. خب همین هم تکراریه و خود من یه اینجور چیزی تو فیلما میبینم بیخیال دیدن بقیهش میشم. این همه جا روی کرهی زمین وجود داره، و حتی میتونید از گوگل برای پیدا کردن مکان مناسب هم کمک بگیرید تا از کلیشه هم فرار کرده باشید.
بعضی از نویسندهها هم دیدم که وقتی بهشون گوشزد میکردیم که دوست عزیز، داستان شما از مشکل کلیشهای بودن رنج میبره و نیاز به تغییرات داره، رک میگفتن که داستان خودشونه و دوست ندارن تغییرش بدن. البته که همینطوره، اما مشکل اینجاست که این مدل داستانها، گیرم اصلاً چند سال، پر طرفدار باشن و خونده بشن، ولی به مرور زمان فراموش میشن. مسلم هم هست که هیچکس نمیخواد داستانش فراموش بشه، پس این گارد گرفتن در مقابل تغییر به سمت وجه مثبت چیه؟ من منظورم بعضی از نویسندگان بود، ولی خب خیلیا هم بودن که قبول میکردن و انصافاً داستانشون از این رو به اون رو میشد.
هیچوقت برای تغییر دیر نیست. همیشه فرصت برای بهتر شدن هست و حتی اگه نیازه، از اول شروع کنید. تماماً به نفع خود شماست و اینکه داستانتون چقدر بیشتر و بیشتر دیده میشه. بعضی وقتها هم دیدم که متاسفانه، خوانندهها نویسندهها رو علناً به نوشتن کلیشه تشویق میکنن و خواستارش هستن. در اینجور مواقعی، گول خواستهی خوانندهها رو نخورید و طبق خواستهی اونا ننویسید. چون فقط در آینده شمایید که ضرر کردید.
قلمتون مانا.