نگینِ‌اصل
نگینِ‌اصل
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

شــــهـدا🥀

دیشب بعد از اینکه پست خانم میراحمدی که آمده بودند قطعه شهدای بهشت زهرا را خواندم، با خودم گفتم چه خوب می شد اگر من هم می رفتم، خانم میراحمدی عزیز از کرج تشریف آورده اند بهشت زهرا، آن وقت تو که انقدر نزدیک تر هستی نمی روی؟

به یکی از دوستانم پیام دادم که اگر هست باهم برویم.

وقتی جواب نه شنیدم کمی ناامید شدم، گفتم ای بابا کاش می آمد... اخیرا یک کارگاهی شرکت کردم درباره افزایش ظرفیت ذهنی. در این کارگاه مهم ترین نکته این بود که "عادت به عادت ها نکن". سعی کن کارهای روتین انجام ندهی و ظرفیت ذهنی ات را بیشتر کنی. با مجموع نکاتی که در این کارگاه آموخته بودم گفتم خب وقت افزایش ظرفیت ذهنی ست نگین، خودت تنها برو، دلیلی ندارد حتما هرجا می خواهی بروی یک نفر را دنبال خودت بکشانی که! بعد آمدم دیدم خانم میراحمدی در جواب کامنتم گفتند بهتره تنها نری... با خودم فکر کردم نکند به دلیل ارواح و این چیزها که ترسناک است می گویند تنها نروم😶 خلاصه کمی فکر کردم و گفتم چون روز قرار است بروم تنها عیبی ندارد اگر غروب بود تنهایی خوب نبود.

رفتم گوگل تا ببینم چگونه با مترو باید بروم. در نی نی سایت خواندم که بعد از اینکه از ایستگاه حرم مطهر پیاده می شویم تاکسی های بهشت زهرا آنجا ایستاده اند.

صبح هم که از خواب بیدار شدم هنوز دودل بودم بروم یا نه؟ اما به چند دلیل تصمیم گرفتم بروم: ۱_اینکه تنهایی جایی رفتن را یاد بگیرم و به خودم ثابت کنم که می توانم ۲_اینکه ظرفیت ذهنی ام را افزایش دهم ۳_احساس کردم شهید هادی و کلا شهدا من را طلبیده اند، پس چرا نروم؟

ایستگاه حرم مطهر تا شهرری ۴ تا فاصله دارد و من خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم رسیدم. تاکسی سوار شدم و درست مقابل ورودی قطعه شهدا پیاده شدم. اما قبور شهدا را نمیدیدم و به جای آن قبرهای افراد عادی بودند. یک سرباز که فکر میکنم از سربازهای سپاهی بود مقابل ورودی ایستاده بود. نزدیک شدم و پرسیدم "ببخشید قطعه شهدا کدوم طرفه؟" از برخوردی که داشت بسیار خوشم آمد، سرش را پایین انداخته بود و با نیم نگاهی به من با دستش اشاره کرد و گفت "از این طرف". احساس کردم بهتر بود به جای او از یک نفر دیگر مثلا یک خانمی راهنمایی میخواستم، سنگینی و وقار این سرباز حین صحبت با من باعث شد چنین فکری کنم، ولی خب در آن لحظه فکر کردم بهترین راهنما خود اوست.

به سمتی که گفته بود راه افتادم و با خودم فکر کردم کاش گل گرفته بودم. ولی متاسفانه از مترو تا اینجا که آمدم فقط یک گل فروشی دیدم که آن هم در تاکسی بودم و امکان خرید نبود.

آخرین باری که قطعه شهدا رفته بودم خیلی کوچک بودم، شاید وقتی ۷_۸ سال داشتم. برای همین کامل ناآشنا بودم و اولش که تابلوهای فکه و خرمشهر را دیدم گفتم یعنی چی؟ بعد فهمیدم منظور محل شهادت است!

خلاصه همینطور اسم روی سنگ قبر شهدا را میخواندم و می رفتم تا بلکه اسم یکی شان برایم آشنا باشد. راستش دلم برای این شهدای غریب کمی سوخت، همه ما شهدایی مثل ابراهیم هادی، پلارک، بابایی، همت، آوینی و غیره را می شناسیم، ولی نام خیلی از شهدای دیگر اصلا به گوش مان هم نخورده.

یک بطری اب معدنی بزرگ خالی روی زمین افتاده بود. گفتم بگذار این را پر کنم و همینطور که بین قبور راه می روم کمی آب هم روی هر قبر بریزم.

مثل خانم میراحمدی، برای هر شهید که از کنارش می گذشتم یک صلوات فرستادم. دو یا سه بار بطری را پر کردم و برگشتم به قبر شهیدی که آب بطری سر آن تمام شده بود! بعد که بطری تمام شد تنبلی ام آمد بروم مجدد پر کنم، ولی یک صدایی در دلم گفت "این شهدا انقدر برای راحتی ما زحمت کشیدن سختی کشیدن، اونوقت تو سختته یه بطری رو آب کنی؟! " خلاصه بطری را پر کردم و برگشتم سر قبور.

این بطری که تمام شد، سرم را بالا اوردم اطراف را نگاه کردم، گفتم نگین می خواهی همه این قبور را روی شان آب بریزی؟ تا شب باید اینجا باشی آنوقت. خلاصه بطری خالی را گوشه ای گذاشتم و گفتم برویم ببینیم شهید ابراهیم هادی کجاست.

خیلی شیک نشسته بود😁
خیلی شیک نشسته بود😁

در گوگل زده بود قطعه ۲۶ ردیف ۵۴. من هم این را پیدا کردم، ولی قبر شهید هادی نبود! جلوتر رفتم و از یک خانم پرسیدم و ایشان هم راهنمایی ام کردند. اما باز دور خودم می چرخیدم و نمی توانستم پیدا کنم! گفتم شهید هادی عزیز نکند نمی خواهید بیایم پیش شما؟

بعد عده ای را دیدم که دور یک مزار جمع شده اند و شلوغ بود. جلوتر رفتم و دیدم بله، شهید ابراهیم هادی عزیز است. چه خیال خامی داشتم که با خودم فکر می کردم می آیم با خیال راحت کنار مزارش می نشینم و حسابی صحبت میکنم با ایشان. ولی شلوغی اجازه چنین چیزی را نمیداد!

خلاصه رفتم و یک فاتحه ای خواندم و کمی نشستم ولی ازدحام نمی گذاشت تمرکز کنم برای صحبت! یک شکلات از روی قبر ایشان برداشتم و بعد دیدم اذان می گویند. گفتم خب شهید هادی هم خیلی به نماز اول وقت تاکید داشت، برویم نماز بخوانیم تا برگردیم حتما کمی خلوت می شود. از یک خانم راهنمایی گرفتم و رفتم به سمت سالنی که نماز می خواندند. در راه یک هدیه قشنگ گرفتم که اخر سر نشان تان می دهم🙃

وقتی رفتم داخل سالن، دو ورودی داشت، من به گمان خودم ورودی سمت راست برای خانمها بود. اما آنجا اصلا سالنی که نماز می خواندن نبود و یک جایی شبیه موزه بود که لباس ها و وسایل شهدا هنگام جنگ را در آنجا گذاشته بودند. فقط هم من بودم، وقتی جلوتر رفتم یک لحظه ترسیدم که تنها هستم و انقدر سکوت است، بعد به خودم گفتم کنار شهدایی نگین از چه می ترسی؟

خلاصه چند عکس برایتان گرفتم و با قدم های تندتر برگشتم و از آن یکی ورودی رفتم و دیدم بله ورودی خانم ها هم همین است.

خیلی واقعی به نظر میرسه!
خیلی واقعی به نظر میرسه!
بعد که نماز خوندیم میخواسم برگردم اینجا دوباره ببینم چی نوشته، ولی در رو بسته بودن!
بعد که نماز خوندیم میخواسم برگردم اینجا دوباره ببینم چی نوشته، ولی در رو بسته بودن!


نماز را خواندیم، بعد برگشتم پیش شهید هادی. ولی شلوغ بود همچنان. کمی با ایشان صحبت کردم و بعد رفتم سر مزار شهید پلارک.


ایشان را نمی شناسم ولی دیدم خیلی ها سراغش را می گیرند و روی دیوارها هم آدرس مزار ایشان را نوشته بودند! از دور دیدم عده ای جمع شده اند گفتم حتما قبر شهید پلارک همان جاست. جلوتر رفتم و برای ایشان هم فاتحه ای خواندم.

بعد رفتم روی نیمکتی نشستم تا هدیه ام را باز کنم و با دیدم نوشته ای که داخلش بود اشک در چشمانم جمع شد.

من هم موقع صحبت با ایشون بهشون گفتم داداش،  و واقعا بعد خوندن این یادداشت خیلی احساساتی شدم.
من هم موقع صحبت با ایشون بهشون گفتم داداش، و واقعا بعد خوندن این یادداشت خیلی احساساتی شدم.


قصد برگشتن کردم ولی مسیری که آمده بودم را پیدا نمی کردم. تابلوی خروج را دیدم و به سمت آن رفتم. تا انتها رفتم و به میدانی رسیدم. یک اقا در میدان قرآن پخش می کرد تا مردم بخوانند. من هم جلو رفتم و گفتم حتما حکمت اینکه مسیر اولی خودم را پیدا نکردم این بوده که به اینجا برسم و ثواب قرائت قرآن هم بهم برسد.

حین خواندن فهمیدم حتما باید کلاس قرآن بروم، روخوانی ام کمی می لنگید.

سپس از همان آقایی که قرآن میداد پرسیدم تاکسی هایی که سمت مترو می روند کجا وایمیسن؟ گفتند مترو نزدیک است و همین را مستقیم بروی می رسی. خلاصه پیاده راه افتادم و چه باد شدیدی هم می وزید و کل سیستم چادر و روسری ام را بهم ریخته بود. گفتم الان یکی می بیند می گوید این چادری ها ظاهرشان اصلا برایشان مهم نیست ببین روسری اش چقدر کج معوج شده! بعد گفتم بیخیال یعنی نمی بینند باد می آید و به زور فقط توانسته ام جلوی چادرم را نگهدارم؟

مترو نزدیک تر از حد تصورم بود، خدارا شکر کردم که امروز انقدر قشنگ بود. قرار شد انشاالله بعدا با دوستم بازهم برویم و این بار به شهدای بیشتری سر بزنیم.

۹ اسفند ٠۳ / پنج شنبه


شهداابراهیم هادی
اَلْـحَـمْـدُلِـلَّـه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید