بالا که می ایم، روبه رویم ساختمانی ست چهار طبقه. طبقه چهارمش اتاقکی است کوچک با یک پنجره. وقتی رو به پنجره، بر روی صندلی می نشینم، تنها ساختمانی دو طبقه می بینم. ساختمانی که طبقه اولش منظره ای تاریک و سیاه دارد و آدم های درونش گاه با لباس های یکرنگ و گاه با لباس های رنگی ظاهر می شوند. ساعتی که می گذرد از خستگی دستانم را بالا می برم و به بدنم حرکتی می دهم، و رو به رو ساختمانی چهارطبقه می بینم. طبقه اولش برایم از همه جذاب تر است. حفاظ هایی سفید که مرتب روی پنجره هایش نصب شده و به آن زینتی مجلل داده و پرده هایی سفید که با هم برایم تداعی کاخی است. کاخی سفید و مجلل. اما طبقه ی دوم! روحش اسیر حجم تنی افسرده و ناامید است. پنجره هایش دودی است و پرده هایش را هم به همان رنگ درآورده، و می توانم از همین دور نفس های خسته و تنگ اش را که محبوس و اسیر این تن است بشنوم.
99.1.20