تاریکی نیستی است. به نبودن می ماند. اشیا در هستی شان نابود می شوند. غبار و سیاهی آن ها را می پوشاند. به عدم بدل می کند. دیروز وسط روز برق ها رفت و صدا ها همه به یک باره قطع شد. من تنها به بودنم آگاه بودم. هیچ توجه و نگاهی به اطراف نبود که به من بودن را نشان دهد. من نیستی را احساس کردم. شاید باید بگویم لمس کردم. چون وقتی لمس می کنم به درک وجود مطلق آن ها می رسم. از امروز یازده روز مانده به سال و حتمن حالی جدید که برایش انتظار می رود. این روزها هیچ توجه ای غیر از خواندن کتابم ندارم. بعد از تمام کردن رود راوی دو کتاب را باید تمام کنم. ذهنم پر است. انقدر پر که جمع کردنش سخت شده. اگاهم به بودنم در میان آدم ها و زندگی. اما درگیری ام این روز ها چیز دیگری است. به شش صبح ـ قهوه ـ هوشیاری ـ نوشتن ـ خواندن ـ عشق ـ آدم هایم ـ و بودن زندگی. عمیقن شادم. زنده و شاد و وصل. وصل لحظه های آگاهانه ی زندگی ام هستم که به دست خودم جلو می رن و شکل می گیرن. صبوری را که همیشه دغدغه ام هست یاد می گیرم. دست می گذارم بر منفی ها و رویشان کار می کنم. و بعد به ماندگاری کلمه می چسبم. تا روز بعد ..