چند شعر زیبا از نگین ایمانی
مرهم بجويم از كنار دردهاى بيشمار
بر آب خواهم زد تمامم را به وقتي بى گدار
آنكس كه يابد خويش را در باور تنهاى خود
زان روز باشد هر گزافي پيش او بي اعتبار
من هر چه باشم گوهرم از ديد خود ، وز ديد خود
بر گوهري گشتن بماندنم سالها در انتظار
از جان به لب گشتن پرم ، از روح پردازم دگر
عادت كند روحم چنين بر غصه هاي كم عيار
چيدند بر هر كس كمى سختى كمى شادى عزيز
اما بصيرت با خودت ، هستي تو صاحب اختيار
مينالم از تلخي اين دنياى بى صاحب ولي
صاحب بخندد بر دلم چون چرخ دارد روزگار
راهت برايم روشن است اما كمى ديگر بمان
بشناس اين من را ولي با نام هاى مستعار
باران كه آمد رفتنت با منطقم زيباتر است
زيرا بشويد روح را از يك حضور لكه دار
گفتم ز باران ، صبح شد ، من نور را ديدم خدا !؟
اين آفتاب و اين هوا با عشق باشد هم جوار!
معروف باشد برف و باران در زمستان ها ولي ...
صحبت ز رفتن حرف جدايي ميكند اقليم را بي اختيار !
آدم به من سیبی بده ، سیبی ز دانشهای دور
بی بهره ام، از بهر آن سیبی کنم هر دم ویار
حوا نداند قند سیب ، تلخی دنیا بعد اوست
حالا بهشتش مانده و سيبي كه باشد یادگار
من اميد را در شب اندوه يافتم
ماه روشن بود و از پنجره ى دل به من ميتابيد
و خبر ميداد از روشنى فردايش
كه چرا بيتابى؟
و چرا در طلب غم تو به راه افتادى؟
صبح فردا بتابد خورشيد
و تو خواهى ديد
آسمان بيشتر از قبل به تو نزديك است
و اگر بيشتر از پيش شبت تاريك است
نور را در دل خود روشن دار
تا مسيرت برسد بر لب دريا
و بخوان از اميد
و بخوان سختى اين راه به آن ماهى ها
كه بدانند چرا دير شدش آمدنت
و در آن ساحل اميد كمى حوصله كن
ماه امشب برساند خبرت را به خدا
و خدا ميشنود زمزمه های دل تو
امشب آرام بگير
كه در اين ساحل اميد همه آرامند....