« قاموس عشق »
در به در من میفشانم بال و پر تا قلب آزادی و حیرانی
می رسم در راه به معناهایی از معنای بامعناترین معنای بینائی و نادانی
راز این معنا نمی یابی مگر در اوج بی تابی و بی تائی و زیبائی
نمی بینی آنجائی که من بینم مگر در مطلق نیستی و همسانی
نخواهی جست این غوغا مگر در مرزهای عشق و یکسانی
نومیدم می کنی ای دوست در هر رغبتی در عشق و شیدائی و یکتائی
نمی گویم کلامی جز بگاه دعوت اندر مجلسی در عشق انسانی و یزدانی
يا وداع از محفل با دلبری از جنس بی نامی و همخوانی و ناکامی
زان محفل سخن گفتن نشاید جز اندر واژه هایی رؤیایی و خنیائی
از آن محفل مپرس ای دوست دانای من ای روح حیوانی و هذیانی
که جز او هیچ جانی نیست اندر آن محفل نورانی و آسمانی
که اسرار می دهد بیرون زان سرّ اهورائی و عرفانی
که انسان واژه سازست و او واژه براندازیست روحانی
عشق و آزادی و زیبائی واژه هائیست نیمه جسمانی و حیوانی و انسانی
زبان عشق نخواهی خواند مگر در اوج نادانی عقلانی و بینائی روحانی
پس سخن کوتاه بایست کرد برای حرمت آن روح انسانی
قلم بشکست بایست تا فرود آید آن دلدار آنسانی.
از کتاب (غزل هستی) اثر استاد علی اکبر خانجانی