روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم:)
خیلی فکر کردم به اینکه چی بنویسم اصلا درباره ی چی راستش موضوعی نداشتم که بخوام بنویسم ذهنم پرت میشد از یه چیز به چیز دیگه کلافه شده بودم به همه چیز نگاه میکردم لیوان-میز-کتاب-شکلات-ساعت و......به امید اینکه یه چیزی توی ذهنم ساخته شه اما تو بگو یه کلمه نشد که نشد....
با کلافگی تمام بلند شدم برم بیرن یه چیزی بخورم ذهنم باز شه اما یهو وسط اتاق خشکم زد با تعجب زل زده بودم به چیزی ک دیدم.باخودم جابه جاش میکنم ولی تا حالا حتی بهش توجه هم نکردم.وای که چقدر کور بودم یا شاید حواس پرت و بی دقت.
میدونین من چی دیدم؟؟
من خودمو دیدم اره خودمو توی اینه دیدم و اون لحظه فقط یه سوال از ذهنم گذشت من کی ام ؟
همین سوال کافی بود تا هزاران موضوع توی ذهنم ردیف شه ولی فقط یک سوال بود که فریاد میزد من کی ام یا چی ام؟
همین سوال شد ملکه ذهنم.نشستم وفکر کردم فکر و فکر و فکر هرچی بیشتر جلو میرفتم علامت سوالا درباره خودم بیشتر میشد اون لحظه فهمیدم (هیچکس غریبه تر از من به من نیست).
راستش انگار یه دوست جدید پیدا کرده بودم و سعی میکردم بشناسمش.غافل از اینکه این دوست سال هاست که با منه زندگی میکنه و نفس میکشه اما اروم یه جا نشسته و بخاطر تمام بیتوجهی های من به اندازه سال ها از من قهره و تمام این سوال ها منتظر بود من به خودم برگردم.
ما ادما بیشتر از اون چیزی که فکر میکند از خودمون دوریم.شاید یکی از دلایل موفق نشدن خیلیامون همینه که ما منتظر یه منجی ایم غافل از اینکه منجی ما درون ماست مایی که سالهاست از هم دوریم.