بعضی وقتها آرزوهای عجیب و غریبی پیدا میکنم. آرزوی اینکه کاش آدم نبودم. حداقل پرندهای، گربهای، گلی یا حتی شیشهای، سنگی، چیزی که بیش از اینکه دور خودش بچرخد، مفید باشد، آفریده میشدم. خوب از همین فکرهای احمقانه است که دلم میخواهد چیزی به اسم تناسخ وجود داشته باشد. فکر اینکه همین یک بار زندگی میکنی و در ظرف زمان و مکان هستی، مقداری رنجآور است. مخصوصا اینکه فکر کنی با این فرصت کوتاه، قرار است چیزی به نام ابدیت را بخری. یک مقداری عجیب است حقیقتش برایم.
یا اینکه آرزو میکنم که کاش اعضای بدن آدم هم گزینه بود و نبود داشت. میشد انتخابشان کرد. یا جایشان را انتخاب کرد؛ یا اینکه شبها آن دستی که همیشه موقع خواب زیر بدنم گیر میکند را جدا میکردم، میگذاشتم سر طاقچه و صبح باز برش میداشتم میگذاشتم سر جایش.
یا اینکه وقتی آدم خسته است، بتواند چند روز بمیرد! بعد که خستگیاش در رفت، دوباره زنده شود و با انرژی بحرانهایش را حل کند. اصلا کاش میشد که زمان را نگه داشت؛ برای من که همیشه زندگی پراسترسی داشتم، این یکی خیلی غنیمت است.
مهمتر از همه اینکه کاش میشد فکر نکرد. دکمهای چیزی داشت که بعضی وقتها خاموشش میکردی! آخر مغز یک آدم چقدر گنجایش دارد که هی فکر کند؛ تحلیل کند؛ رویا ببافد؛ همه چیز را به حافظه بسپارد و مهمتر از همه همیشه روحیهاش را حفظ کند. اصلا اینکه بتواند با همه آن افکار و اوهام زنده بماند. درست است! همین وهم هم برای من مسئله شده. هرچند که واقعا فکر میکنم طبق هیچ منطقی نمیتوانیم فکر را از وهم مهمتر بدانیم.
یکجایی میرسد که مغز آدمی مثل من دیگر ظرفیت و توانش را از دست میدهد. خسته میشود از وسواسها و مراقبتهای همیشگیاش؛ از مشاهداتش روی پدیدهها و از همه مهمتر آدمها. این آدمهای عجیب و متفاوت. لامصبها از هر طرف نگاهشان میکنی، باز هم چیزهایی برای کشف شدن دارند. میشود ساعتها و روزها بررسیشان کرد و کنش و واکنشهایشان را نگاه کرد و به نتایج جدید رسید. تنها مشکلش این است که بعد از همه این کارها و اعجابها، دنیایی که در ذهن ساخته میشود، در اوج تکثر است. یک آدم در مقابل این همه تکثر چه باید بکند؟