نیروانا
نیروانا
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

تلاش برای نوشتن دوباره


مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم*

باید دوباره دست خودم را بگیرم و به دنیای کلمات بازگردم. شاید دوباره نور را پیدا کنم و گرما را...

دیشب به کابوس گذشت. صبح می‌خواستم زود ازخانه بروم بیرون که زودتر بازگردم اما نتونستم. اتاق که روشن شد تازه خوابم برد. بااین حال خودم را ساعت 8 از خانه پرت کردم بیرون. لحظۀ آخر کتابی را انداختم توی کیفم تا در مسافت طولانی‌ای که باید طی کنم حوصله‌ام سر نرود. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم. منتظر آمدن قطار که بودم ساعت ایستگاه 8:44 بود. دیرم شده بود. ساعت خاصی با کسی، جایی قرار نداشتم و کسی، جایی منتظرم نبود. ولی دلم می‌خواست زودتر برگردم خانه. ناراحت و عصبانی بودم. انگار توی رگ‌هایم نفرت جاری باشد. از همۀ بوها و صداها ناراحت بودم نشستم توی قطار، کتاب را باز کردم:

شاید تو زندگی را به‌تنهایی تجربه می‌کنی، می‌توانی هر چه‌قدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها می‌میری، تجربه مختص خودت است، شاید چند تا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ‌ناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایی‌یی بی‌رحم، ابدی و بی‌امکان ارتباط. ما نمی‌دانیم مرگ چیست. شاید همین باشد.

(جزء از کل، ص 82)

مرگارتباطتجربه
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش، امید هیج معجزه ای ز مرده نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید