کجا ایستاده م من .....
این من کیست و کجاست ؟
یک من روی تخت بالای خوابگاه پاهایش را روی هم انداخته و بغضش را قورت میدهد و یک من در خیال روزهای آینده گم شده است و منی دیگر رفته میان تصاویر بایگانی گذشته ، دیگری نیازخ میان جماعت ایستاده و لبخند تحویل آنها میدهد.
یک صدایی میگوید بند کفش هایت را ببند و بایستد چشمانت را ببند و خودت را به دست باد بسپار دستان باد تو را مانند برگ زرد درختان با حرکتی ملایم به زیبا ترین شکل ممکن هدایت خواهند کرد اصلا اگر لطافت هم نداشته باشند تو باید دریا باشی و با حرکت تند باد زیباترین امواج را بسازی .....
اینجا غریبم ... الان که دارم اینهارا مینویسم به عمق تنهاییم پی میبرم من اینجا هیچکسی را ندارم تنها شانسی که آورده م هم اتاقی های خوبم هست . روانشناسی میخوانند و آدم های انسانی هستند .
باید به زندگی برگردم مانند تمام انسانهایی که مرده ند ولی هر روز صبح جسمشان را میپوشند و به بودن ادامه میدهند
باید باشم . باید در این جهان ادامه دهم . وگرنه کسی نیست که گردش زمین به دور خورشید را متوقف کند بخاطر حس من به این چرخیده شدن مضخرف ....
پوچی، حال عصر من بود به انصراف به خودکشی به ماندن به همه چیز فکر میکردم ولی همزمان با بچه ها کنسرو ماهی می خوردم حمام کردم و شب نشینی داشتیم، فکر مرگ هم بیشتر از باقی روزها از نورون های مغزم عبور میکرد آمد و رفت
پوچی، حال عصر من بود به انصراف به خودکشی به ماندن به همه چیز فکر میکردم ولی همزمان با بچه ها کنسرو ماهی می خوردم حمام کردم و شب نشینی داشتیم، فکر مرگ هم بیشتر از باقی روزها از نورون های مغزم عبور میکرد آمد.