گاهی وقتها یه جمله ساده، یه عبارت کوتاه یا حتی یه کلمه، میتونه برای همیشه توی ذهنمون بمونه. شاید اون جمله در نگاه اول خیلی معمولی به نظر برسه، اما انگار یه تصویر تو ذهنمون میکشه که هیچوقت پاک نمیشه. مثل همون لحظهای که یه جمله کوتاه میشنوی و هر بار که به یادت میاد، حس میکنی تکهای از مسیر زندگیت روشنتر شده. گاهی همین جملهها میشن چراغ مسیرمون.
چند وقت پیش، تو یکی از روزهای معمولی کاری، توی شرکتی که من از نظر سنی کوچیکترین فرد شرکت بودم، یه موضوعی بهظاهر ساده، اما تاثیرگزار توی ذهن من اتفاق افتاد.
علیآقا، آبدارچی شرکت، یه گوشهای داشت با یکی حرف میزد و من از دور شنیدم که منو"خانم کوچیک" صدا میزد. همون لحظه یه لبخند اومد روی صورتم. شاید اون حرف خیلی ساده بود، ولی خیلی به دلم نشست. چرا؟ چون یادم آورد که من واقعاً "خانم کوچیک"م، اما نه از نظر توانایی، بلکه از اون کوچیکیهایی که بهت یادآوری میکنن تازه توشروع مسیری و تلاش هایی که الان میکنی قرار تورو به بزرگترین آرزوهات برسونن. برای من، این کوچیک بودن یعنی شروع مسیر برای رسیدن به بزرگترین رؤیاها
اون جمله برام شد یه نشونه، یه تلنگر. آره، شاید سنم از خیلی از همکارای خودم خیلی کمتر باشه، اما این کوچیک بودنم یه جور شجاعته. یعنی تو دنیایی که بزرگ شدن گاهی همه چی رو پیچیده میکنه، من میتونم با همین قدمهای کوچیک، به چیزی که میخوام برسم.
گاهی وقتا زندگی همینجوریه. توی روزمرگیها، یه جمله ساده میتونه همه چی رو تغییر بده. برای من، اون "خانم کوچیک" علیآقا شد یه یادآوری. شد یه چیزی که هربار تو ذهنم مرورش میکنم و بهم انرژی میده که ادامه بدم.
زندگی پر از همین لحظههای کوچیک و سادهست، همونهایی که مثل نشونههای ظریف، مسیر رؤیاهای بزرگ رو بهمون نشون میدن.