پنج سالم بود. در اوج بی خیالی تابستان رو سپری میکردم. هر روز کاری جز بازی کردن توی کوچه ی محلمون ازم سر نمیزد. ایقدر روز هارو به زیبایی و گرمی میگذروندم که بهشت هم یارای مقابله با جهانم نداشت. یبار که توی کوچه ی بالایی در حال بازی بودم، یکی از بچه ها صدام زد و گفت “فرنود، بابات دنبالت میگرده”. خوب، این جمله شاید عموما خوشحال و امیدوار کننده باشه، ولی برای من نه !! از آنجایی که حتما گند چیزی که از پیش خرابش کرده بودم در آمده بود، هرّی دلم ریخت! “دهن مهنمون صافه ! یعنی کدوم یکی رو فهمیدن؟؟!” مسیر هفتاد هشتاد متری تا خانه را در امتداد دو کوچه ی تو در تو با نهایت اضطراب گذروندم. آفتاب به وحشیانه ترین شکل ممکن مثل یه شلاق به صورتم میخورد. وقتی وارد حیاط شدم همه توی حیاط بودند، بابا، مامان و فرشید(برادرم). فضا فضای توبیخ و اعدام نبود! یه جای کار بد جوری می لنگید!
برای محاکمه آنجا نبودند. اجتماعشان خیلی شبیه استقبال از یک قهرمان ملی بود که از سفری طولانی به خانه باز میگشت! نگاه های همه بین من و دوچرخه ای در آن وسط در رفت و آمد بود. از در حیاط که وارد شدم یک دوچرخه ی هم قد خودم دیدم که به طرز حماسه انگیزی زیبا بود. کاور های بنفش رنگی داشت. از انتهای فرمان دوچرخه رشته های نازکی از ریسمان و بند آویزان بود. این رشته ها را فقط دو جا میشد دید، یکی روی فرمان دوچرخه، یکی روبروی پره های پنکه!
شاید اگر الان از پدرم بپرسم، چیزی از خرید آن دوچرخه و برنامه ی پشت پرده ی آن در خاطرش نباشد. ولی من به وضوح به یاد دارم چقدر در پهنای صورتش شاد بود، چون من به شدید ترین، غلیظ ترین و هیجانی ترین شکل ممکن ذوق کرده بودم. نه ذوق کردن هر روزه ای که نهایتا به یک لبخند و یا ابراز خوشحالی سبک منتهی میشود. اجازه بدید این ثانیه از عمر تا آن زمان کوتاهم را بیشتر شرح بدم. نفسم از ته ریه هام بریده شد، صدایم در نمی آمد و بین همه ی احساسات جاری باورم نمیشد که برایم دوچرخه ای خریده باشند. قدم که بر میداشتم، پاهام بد جوری می لرزید. چشم ها از حدقه در اومده بودند و صدام به طرز دلهره آوری در نمی اومد. از درون شاد و از بیرون ترکیبی از ترس، هیجان و تعجب بودم. حقیقتا خود را لایق آینده ی روشنی که برایم رقم زده بودند نمیدانستم. (تمامی خرابکاری هایش را به یاد می آورد!?)
الان قدم نسبت به آن روز ها حدودا یک متر و بیست سی سانت بلند تر شده و مجبورم دوچرخه ی بلند تری سوار شوم، اما هنوز هر بار که سوار چرخ میشوم، باز یاد صورت ذوق زده ی پدرم می افتم که هیجان صورت من را به خوبی درک کرده بود. به همین سادگی شیرین ترین خاطره ی ذهنم را شکل داده بود. خوب می داند که تا چه حد به او بدهکارم. نه برای اینکه پدر خوبیست. تنها برای اینکه شانس فرزندش بودن را دارم!