سرزمین نیان
سرزمین نیان
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

سرزمین نیان (نگاه 1)

من همیشه میدونستم یک دنیای شگفت انگیز زیر تخت ها هست

اما طول کشید تا راضی بشم به کشف اون دنیا

یک شب زمستونی که هوا هم خیلی سرد بود، بعد از گفتن شب بخیر و گذاشتن چشمام روی هم، یک صدایی منو مجبور به باز کردن چشمام کرد

صدای لطیفی بود

چشمام یک موجود جدید و عجیب و کوچولو و نرم رو میدید که با چشمهای بزرگ بهم سلام میکرد

اسممو کامل میگفت و چیزی بود که من خیلی دوست داشتم

دستش رو به سمتم دراز کرد و بهم فهموند که ازم میخواد تا از تخت خواب بیام بیرون

اولش ترسیدم از اینکه باهاش برم و دستم رو به سمتش نبردم

ولی بعد کنار سرش یک صفحه باز شد و طبیعت قشنگی رو بهم نشون داد و کمی هم حرف زد

زبونی که بهش حرف میزد رو نمیشناختم ولی فهمیدم که چی میگه

یعنی احساس امنیت کردم

و دستشو گرفتم

به محض اینکه دستشو گرفتم، یک نور بنفش با کریستال های ریز سفید و شفاف، دورم رو گرفتن

و من سبک تر شدن رو حس کردم

چند ثانیه طول کشید و بعد از اون، هم اندازه ی اون موجود جدید شدم

بهم دوباره سلام کرد

و حالم رو پرسید

الان میفهمیدم چی میگه و کلمات رو میشناختم

بهم گفت که "میخوای دنیایی که همیشه توی فکرت بوده رو ببینی؟

همون دنیایی که هیچ بدی ای توش وجود نداره؟"

من شوکه شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم

بعد چند ثانیه با سرم تایید کردم

و با هم جلوتر رفتیم و از تخت پریدیم پایین

و مثل پرواز توی فضا

آروم و آهسته

به پایین تخت رسیدیم


داستانتخیلداستان تخیلیسرزمین نیانخوبی
یک طراح، علاقه مند به عکاسی و نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید