چند تعریف نخستین:
قافیه: هر شعر و نظمی باید قافیه داشته باشد. به کلماتی که در انتهای هر مصراع بیایند و هم وزن باشند درعین اینکه در حرف آخر با هم مشترک باشند، قافیه گفته میشود.
ردیف: به کلماتی که دقیقاً عین هم باشند و بعد از قافیه بیایند، ردیف میگوییم. یک شعر یا یک بیت میتواند ردیف نداشته باشد اما اگر داشته باشد به آن مردّف میگویند.
مطلع: به بیت نخست شعر میگوییم.
غزل: در غزل مصراعهای اول و دوم مطلع با مصراع دوم باقی ابیات همقافیه و همردیف است. تعداد بیتهای غزل از ۵ تا ۱۵ متغیر است.
نمونه:
نيايش است و نگاهش نيايشآميز است.
بهار فرّ و گم اندر شكوه پاييز است.
نه كينهتوزي آموخته است از مادر؛
نه برده مهر من از ياد، گرچه ناچيز است.
پر است از نفس بامداد لهجهي او؛
نه ترك خطهي شيراز و ني ز تبريز است.
خيال خامتر از او پسر ندارم من؛
هميشه باغچهي خواب او دلانگيز است.
هم از خداست پر و هم تهي است از ابليس
كه هم گشادهترين است و هم دلاويز است.
از آفتاب نسب دارد اين گدازهي نور
كه هم زلال و روان است و هم سحرخيز است.
همه تنيدهي عشق است تار و پود او را.
نهان نميكنم امّا كه هوش او تيز است.
بيا دوباره بروييم دانهوار از خاك؛
«كنون كه باده فرحبخش و باد گلبيز است.»
قصیده: همان غزل است که شمار ابیاتش بیش از ۱۵ است. قصیده بیشتر مشتمل بر مفاهیم سیاسی و حکمی است.
نمونه:
ضحّاك گريخت آخر از بنــد.
خـامـوش نـشستـهاي دمـاونـد
از دودهي آتبین كسـي نيـست
تـا بـاز نـهد بـهپـاي او بـنــد!
در سيـنه حــريـق انــدرون را،
تا چنـد تـوان نـهفت تـا چنـد؟
انـديـشهي آخـريـن دوا كــن؛
بـايـد شبـي آتـشـي پـراكنـــد
در شعلـهي خود بـسـوز و مـا را
افسـردهي بيـورسـپ مپـسنــد!
مسـتـوجب دوزخ اسـت نـاچـار
هر كاو به بهشت نيست خرسند
از خـار خـزان گـلـي بـرويـان؛
اي قـهقهـهي تـو آتـشآگـنـد!
اي زنـدهبـهگـور شعـلهي پاك!
بـرخيـز و بـه آسمـان بپيـونـد!
بـرشـو چـو كـمندي آذرآگيــن
گـردون را دست و پـا فـرو بنـد
ديريست كه هرزهگرد خورشيد،
بُرده است ز ياد خويش و پيونـد!
او مــادر خـاك نيـست انـگـار!
وي را مـن و تـو نهايم فـرزنـد!
وی را بــكن از زبــر به زيــر آر؛
شـايــد بـزدايـد از زمين گنــد!
تـا چنــد ميـان گــور خفتــن؟
لختـي بايـد ز خـواب دل كنـد.
بازي كه شكارش آسماني است،
در خاك چـگونه پنـجه افكنـد؟
فـوّارگــي كـهـن ز سـر گيــر
لب باز گشـاده كـن به لبخنــد.
بـگذار زميــن رود به مـعــراج،
در لـحظـهي بـعثـت دمـاونــد.
قطعه: قافیه در مصرع دوم واجب است. شمار ابیات از دو بیشتر است. قافیهمندی و مردفبودن در مصراعهای دوم واجب است اما اگر پیش بیاید شاعر میتواند مصراع اول بیت اول را با مصراع دوم باقی شعر همقافیه و همردیف کند.
نمونه:
سایه در آفتاب گم شد و گفت:
«مرگ پایان زندگانی ماست.
نفسی زیستن پریشانوار،
پس از آن مردنی چنین، نه رواست!
عمر، کوچ از تولّد است به مرگ،
بعد از آن کوچ از کجا به کجاست؟
سایهایم و شکار خورشیدیم،
دانه پیدا و دام، ناپیداست!»
* * *
شبنمی پاک دست شسته ز جان،
میشنفت این گلایه بیکم و کاست.
روی با سایه کرد و خندان گفت:
«این چه فریاد و شیون و غوغاست؟
تو، هم آغوش آفتاب شدی،
شرم کن، اوج زیستن، آنجاست!
گله از نیستی نشاید کرد،
هستی آفتاب، پا برجاست.
گم شدن در غبار خورشید است،
صورت سایه را اگر معناست.»
این سخن گفت و پر گشود به اوج،
آسمان، حجلهگاه میآراست.
مثنوی: وزن بلند ندارد و وزنش آزاد است. اما اوزان مناسبتر، وزنهای متوسطالهجا هستند. برای نمونه: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات (فاعلن) که ۱۲ هجا دارد. قافیه هر بیت مستقل از بیت قبل و بعد است. مثنوی میتواند مردف باشد یا نه.
نمونه:
بستهاند انگار درهای حواس!
بی تو از زندان خویشم در هراس.
بستهها را هم تو خواهی کرد باز،
با توام از هر کلیدی بینیاز.
قفل هر حس را کلید انگشت تست،
پس گشاد کار من در مشت تست.
مشت خود بگشای تا من وا شوم،
در دم از پنهان خود پیدا شوم.
پنج حسّ خویش را پیدا کنم.
بندهای شش جهت را وا کنم.
* * *
میگشاید دوست درهای مرا،
میکند تعبیر، رؤیای مرا.
بینی و چشم و زبان و گوش و پوست،
پنج خطّ حامل آواز اوست.
رباعی: بر وزن مفعول مفاعلن مفاعیلن فاع (فع) است. مصراع سوم در رباعی از دیدگاه قافیهمندی و مردفبودن آزاد است.
نمونه:
کوریم و عصای عشقمان، بینایی است،
خورشید فراز گنبد مینایی است!
در سینه، دلی ابوسعیدی داریم،
مغز سرمان ابوعلیسینایی است.
دوبیتی: بر وزن مفاعیلن، مفاعیلن، فعولن (مفاعیل) است. مصراع سوم در در دوبیتی از دیدگاه قافیهمندی و مردفبودن آزاد است.
نمونه:
خروش دوستت دارم بلند است
جهان آوردگاه چون و چند است.
بمان با من دو چشم یک نگاهیم.
حریف بازی آتش سپند است.
چهارپاره: قالبی است که شاعر طی آن شعر خود را به چندین دو بیت تقسیم میکند. در چارپاره مصرعهای دوم همقافیهاند.
نمونه:
در سالهای شیرین،
دست از طلب نداریم.
با تیشه نقش معشوق،
بر بیستون بکاریم.
* * *
ما را به رشتهی راه،
گیرم گره چو کوه است،
با زور پنجهی عشق،
کی کوه را شکوه است؟
* * *
با عزم جزم فرهاد،
نرم است سنگ خارا،
از بیستون بپرسید،
تفصیل ماجرا را.
* * *
داد از جوانی خویش
دادن، چه دلپذیر است!
غافل مشو از امروز!
فردا همیشه دیر است.
* * *
رنگینکمان عشق است،
هر هفته از جوانی،
هم آفتاب و روشن،
هم آبی و روانی!