هر داستانی که میخوانم یا فیلمی که می بینم (البته اگر زباله نباشد که متاسفانه 95 درصد اوقات هست) شخصیتهای جدیدی وارد دنیای ذهنیام میشود. این شخصیتها برخلاف تصور معمول صورتهای ذهنی ایستایی ندارند. هر کدام شخصیت و منش منحصر به فرد خود را دارند و مستقل از سرنوشتشان در کتاب یا فیلم، با من تعامل و گفتگو دارند. واقعیت ها و موقعیت ها را تفسیر می کنند و زاویه دیدشان را به من نشان میدهند. در واکنش به رویدادها هیجانات شان را بروز می دهند و به من کمک میکنند تا الگوهای مختلف رفتاری را فهم کنم. گاهی به من کمک میکنند تا به گذشته سفر کنم و تاریخ را بهتر بفهمم، گاهی هم قدرت پیش بینی آینده را به من می بخشند.
بزرگترین مشاوران من در زندگی و کسب و کار همین موجودات هستند.
حالا بعد از چند سال، ذهن من همچون ساختمانی مجلل، مملو از شخصیتهایی است که در یک ضیافت بی پایان، سرحال و سرزنده حضور دارند. سر بزنگاهها صدای شان می زنم. ازشان سوال میپرسم. نظرشان را میشنوم. سعی میکنم لایه پنهان رفتار و گفتارشان را کشف کنم. برخلاف آدم های معمولی بدون مقاومت، واکنشهای دفاعی و بدون هر گونه نقابی با شما صحبت می کنند و شما این فرصت را پیدا میکنید تا آنچه را در سطح زیرین در جریان است، مشاهده کنید.
ژاور مشاور ارشد من در امور انقلابی است. جوکر را زمانی صدا میزنم که می خواهم نظم را به چالش بکشم. وقت انتقام که برسد نوبت هانس لانداست که بیاید و خونسرد بودن را به من بیاموزد. وقتی عصبانی می شوم، دنیل پلینویو کنار من است و وقتی خسته ام، جسی جیمزی که دست رابرت فورد بزدل ترور شد. وقتی میخواهم در کسب و کار، ایده جدیدی را به کار اندازم، می روم کارخانه شکلات سازی و جلسه پنهانی با ویلی وانکا برگزار می کنم. وقتی با GPT صحبت میکنم در اصل تصورم بر این است که مشغول صحبت با هال 9500 هستم در یک ادیسه فضایی...
بخاطر همین است که همیشه حسرت نویسندگان بزرگ را می خورم. انسانهایی که با خلق شخصیتهای ماندگار جاودانه شدند. تا وقتی بینوایان خواننده داشته باشد، تا وقتی ژاور بتواند با میلیونها انسان در سراسر تاریخ گفتگو کند، هوگو زنده است...
مگر اینکه مونتاگ فارنهایت 451 به شغل قبلی اش برگردد و همه کتاب ها را ممنوع کند و بسوزاند...
فلذا جهان معرکه خدایگان قصه گوست برای تکیه زدن بر مسند جاودانگی.
به قول نادر ابراهیمی: سلاطین می آیند و میروند، فرهیختگان آفریننده میآیند و میمانند. آنها شهوت ماندنشان هست و نمیمانند، اینها شوق رفتنشان هست و نمیروند.