من میشنوم یک نفر پشت این کوه ها در دوردست های دور با قناری بحث میکند.در انجا که از زاویه دید من و تو دور است.
و از آن شهر غریب که فقط شعله ای نور از آن میبینم،یک نفر دارد بالهای چکاوک را التیام میبخشد و امروز که آن یا کریم دست دعایش سبز بود ، از احساس خدا لبریز است ....و رنگ خدایی یعنی همین!