+ این روزها تنها سلاحی که در مواجه با هرچیزی دارم، فراره. فرار از همه چی.
فرار از اخبار
فرار از کارهای دانشگاه
فرار از جواب دادن به اعتراض مسئول کارآموزی
فرار از جواب دادن به این سوال که مطمئنی قدم بعدیای که برمیداری درسته؟
فرار از حموم کردن
فرار از دادن امتحان رانندگی
فرار از خوندن کوه کتابایی که برای تابستون برای خودم لیست کردم
فرار از زندگی
فرار
فرار
فرار
اگه امکانش بود از خوابیدنم فرار میکردم و روز و شب رو مدام تو یوتیوب با ویدیوهای به اصطلاخ پروداکتیویتی به سر میکردم!! تناقض بزرگیه این زندگی:)
تنها کاری که میکنم همون کار داوطلبانهایه که برای یک کانال انجام میدم و ترجمه و ساخت زیرنویس برای یه سری برنامه است. کاری که اگه بخوایم منطقی نگاه کنیم از لحاظ اولویتی در پایین لیست کارهایی که در دست دارم قرار داره و چیزیه که کم اهمیتترین به نظر میرسه. البته نه برای من! برای یه آدمی که میخواد موفق باشه و زندگی آدمای زیادی رو بهتر کنه. خیلی وقته که از همچون آدمی بودن دست کشیدم. شایدم دست نکشیدم و یه جایی اون ته مههای ذهنم دارم بهش فک میکنم و همینه که باعث میشه این روزا به خاطر فرار کردنام، نتونم درست نفس بکشم و دلهره رو فراوون تو دلم حس کنم.
-چرا واقعا فرار میکنی؟ چون آسونه؟
+ بخوایم صادقانه نگاه کنیم آره، آسونه. تو لحظه آسونترین کاریه که میشه انجام داد.
- ولی تو بلند مدت چی؟ واسه ماه بعد چی؟سال دیگه چی؟ 50 سال دیگه چی؟ با فرار کردنای دائمی 50 سال دیگه کجا خواهی بود؟ چی خواهی بود؟
+ همینه. بزرگترین چیزی که باعث میشه برای من فرار کردن آسونترین راه نباشه، آینده است. آیندهای که از بچگی تو کلهام فرو شده که باید باشکوه باشه، خارقالعاده باشه، من توی اون آینده باید موفق باشم، بهترین ورژن خودم باشم.
- توی یه فیلمی بود یا شاید هم کتاب، که میگفت آدما برای ادامه دادن به زندگی نیاز به یه لنگر دارن.
+ الان هر سویی رو که نگاه میکنم هیچ لنگری نیست.
- بیا فضا رو به سبک کتابای توسعه فردی دربیاریم و بگیم حالا که لنگری نیست، لنگری بساز!
+لنگر ساختن. اولین سوالی که به ذهنم میرسه اینه که لنگر رو چه جوری بسازم؟ از چی بسازم؟
- شاید باید بری سراغ یوتیوب؟
+ آره، بیا بریم سرچ کنیم چه طوری لنگری بسازیم:)))
-ولی به نظرم میری ویدیو رو میبینی میگی" عه اینجوری باشه خیلی هم رواله. فردا میرم انجامش میدم." دوباره شروع میکنی فرار کردن. خسته نمیشی از فرار کردن؟
+چرا. همین الانشم نفس کم آوردم.
-چرا نمیایستی؟
+چون همه چیزایی که دنبالم هستن به میرسن.
-چی میشه اگه برسن بهت؟
+نمیدونم.
-عیب نداره. اشکال نداره. اینکه نمیدونی چه طوری باید اوضاع رو بهتر بکنی طبیعیه. همه ما یه جایی توی زندگی خسته میشیم. خسته از همه چی. به پوچی میرسیم.
+به پوچی عادت کردم.
-خوبه! عادت کردن به پوچی چیز بدی نیست. از نظر منم دنیا واقعا پوچه. ولی شاید باید یاد بگیریم پوچی رو بذاریم توی یه جعبه کفش و بذاریم زیر تختمون. عیبی نداره هرچند وقت یه بار درش بیاری و محتویاتش رو زیر و رو کنی. ولی یادت نره جای اصلیاش همون زیر تخته.
+فعلا فقط پوچی رو بذارم زیر تخت یعنی؟
-آره. مهمترین قدم همینه.
+پوچی چه ربطی به فرارکردنام داره؟
-کم کم میفهمی...