گرچه از آنجا به شدت بدم میآمد و هر لحظه آنجا بودن برای من عذاب الیم بود،
اما به شدت خوشحالم که آن یکماه را آنجا بودم.
حالا چرا؟؟
به یاد بیاورید بازی ماریو را، تا مرحله پریدن از روی آتشها و جنگیدن با اژدها پیش میرفتیم، بعد میباختیم و میآمدیم از اول بازی میکردیم و بدو بدو لاکپشتها را له و لورده میکردیم و کله آن بدبخت را مدام توی سکوها میکوبیدیم و با شتاب سکهها را جمع میکردیم و دوباره به مرحله اژدها میرسیدیم. و هربار این مسیر را سریعتر از قبل طی میکردیم.
آنجا برای من حکم مرحله اژدها ماریو را داشت؛ بنابراین میتوانم موانع سادهای که الان با آنها مواجه میشوم را مثل آب خوردن از سر راه بردارم. این یکیش.
دوم آنکه هنوز هم در این شهر احساس غربت میکردم. همتیمیهای من اونجا فقط هم تیمی تنها نبودند، کمکم داشت کنارشان احساس غربتم کمرنگ و کمرنگتر میشد. دلم میخواست میتوانستم، میماندم و خندههایم را کنار آنها میساختم.
حقیقتا یادم نمیآید چرا شروع به گفتن این داستان کردم و میخواستم به کجا برسم. توی "دفترمان" نشستهام و این آهنگ در حال پخش است.
در کنار رودخانه من فقط هستم
خستهی غرق تمنا
چشم در راه آفتابم را
چشم من ما
لحظهای او را نمییابد
اما الان میخواهم بگویم" خب هر تصمیمی عواقبی هم دارد. هم خوب هم بد. کاش آنقدر آگاه بشویم که بتوانیم عواقب خوب و بد هر تصمیم را از یکدیگر تمییز بدهیم.