نیلوفر عارضی
نیلوفر عارضی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

برگشتم..

کارخانه نوآوری آزادی
کارخانه نوآوری آزادی


از در شرکت بیرون می‌زنم اما این‌بار به سمت مترو نمی‌روم. در خیابانی که نمی‌دانم کجاست خودم را گم و گور می‌کنم. به آدم‌ها نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم از چشم‌هایشان حرف‌هایشان را بخوانم. توی یک خیابان طولانی قدم میزنم. دلم نمی‌خواهد آن خیابان تمام شود. چیزهای زیادی هست که باید بهشان فکر کنم. به تصمیم‌هایی که گرفتم، به رفتارهایی که از خودم نشان دادم، به تاثیرهای خوب یا بدی که گذاشتم و به درس‌هایی که گرفتم.
می‌خواهم فکر کنم اما فقط "هومن اژدری" در گوشم می‌خواهند:

مهاجرم مهاجرر، زمین خیلی کوچیکه واسه‌ی من
مهاجرم آره مهاجر، نمی‌رسم ولی به خونه‌ من

هرگز به هیچ‌کجای دنیا تعلق خاطر نداشتم. نمی‌دانم این خوب است یا بد. ولی اصلا یک‌جا بند نمی‌شوم. علاوه‌بر این‌که دلم می‌خواهد مدام در سفر باشم، دلم می‌خواهد همه‌جا را و همه‌چیز را امتحان کنم.
خلاصه که من از آن‌جا آمدم بیرون. دو سه ساعتی‌هم در خیابان‌ها رژه رفتم. سبک شدم. به نتایج خوبی هم رسیدم.
اما این داستان اینجا تمام نمی‌شود.

کارخانه ن آوری آزادیزاویهآسود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید