ویرگول
ورودثبت نام
نیلوفر عارضی
نیلوفر عارضی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

دانیوی مرواریدی


حالت انزجار را توی صورتش می‌دیدیم.

روی یک چهارپایه کوچک ایستاده بود و دستش را تا آرنج کرده بود توی تنگ ماهیی که روی اُپن آشپزخانه قرار داشت. تنگ گرد و به نسبت بزرگی بود؛ برای یک ماهی دانیوی کوچولو، فضای زیادی برای شنا ایجاد می‌کرد.

بااحتیاط چند قدمی جلوتر رفتم تا دلیل آن انزجار را پیدا کنم.

یک دست کوچک که با سرعت هرچه بیشتر دنبال یک ماهی کوچک می‌دوید و ماهیی که از حرکتش به‌دور تنگ می‌شد برق تولید کرد. انگار که تیغه غذاساز به دنبال تکه‌های هویج توی ظرف.

توی صورت ماهی خواندم که: «خدایا! تو رو خدا از دست این بچه نجاتم بده اصلاً بیا جونمو بگیر.» خسته شده بود. به آبشش زدن افتاده بود.

خسته از مردم شهر
خسته از مردم شهر

محو تماشای این صحنه و مُصر بودن هرکدام در به‌دست‌آوردن آنچه می‌خواهند بودم که ناگهان دست برنده شد! انگشتان کوچکش محکم دور ماهی حلقه شدند و این حلقه هر لحظه تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد.

به چهره‌اش نگاه کردم تا مطمئن شوم انزجار جایش را به شعف داده باشد. اما دیدم جایش را به ترس داده است. حلقه چشمانش بزرگ‌تر شده بود دستش را محکم فشار می‌داد تا مبادا آنچه را که به‌سختی به دست آورده، دوباره از دست بدهد. گرچه نمی‌دانست این کارش چه عواقبی خواهد داشت.

به خودم آمدم؛ باید برای هر دوشان کاری می‌کردم.

به‌طرف برکه پریدم تا حواسش به من پرت شود و مجالی برای فرار ماهی به وجود بیاید. موفق شدم. گره مشتش کمی باز شد. ماهی تکان تکانی خورد اما هنوز فضا برای فرار کافی نبود.

پرسیدم: اجازه هست؟

گفت: «سحر جون ترسوندیم.»

و ماهی فرار کرد. چرخی زد و بی‌جان کف تنگ افتاد. باله‌هایش هنوز تکان می‌خوردند.

برکه فریاد زد: «ای‌وای رفت.»

لبخند بی‌مهابایی زدم. نزدیک‌ترش رفتم. دست‌ کوچکش را که از بس توی آب مانده بود چروک شده بود، در دستم گرفتم. خشک کردم، ها کردم تا گرم شود. پرسیدم: چه‌کار می‌کردی؟

- «می‌خوام ماهیم رو نوازش کنم اما اون همش فرار می‌کنه.»

- واقعاً؟ پس چون می‌خواستی نوازشش کنی سعی کردی بگیریش و بعد مشتش کردی؟

- «نمی‌خواستم بگیرمش، می‌خواستم نوازشش کنم. ولی اون فرار می‌کرد.»

- مطمئنی که ماهی نوازش کردن دوست داره؟

- «چرا دوست نداشته باشه؟ من دارم بهش محبت می‌کنم دیگه.»

- پس تو مطمئنی که نوازش دوست داره؟

سری به نشانه تأیید تکان داد.

- پس چرا فرار می‌کنه؟

پلک‌هایش وا رفتند. ناراحت شد. کمی مکث کرد. کمی بیشتر. در نهایت شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت «نمی‌دونم.»

می‌دانست.

دست دیگرش را هم در دستم گرفتم. از روی چهارپایه پایین آوردمش. خیره ماندم توی چشم‌هایش.

گفتم: ببین برکه! به احتمال زیاد ماهی نوازش دوست نداره برای همین فرار می‌کنه. می‌دونم می‌خوای بهش محبت کنی. خیلی هم برام ارزشمنده که داری تمام تلاشت رو می‌کنی. ولی شاید نوازش کردن برای اون محبت نباشه. شاید نوازش کردن فقط چیزیه تو می‌خوای. شاید اون چیزی نباشه که اون هم می‌خواد. دادن چیزایی که خودمون دوست داریم به دیگران، محبت کردن بهشون محسوب نمیشه.

می‌دانستم چیزهایی که دارم می‌گویم برای یک بچه 5 ساله زیاده‌روی است و او الان درک نمی‌کند که درباره چه چیزی صحبت می‌کنم. اما می‌دانستم همین حرف‌ها کاشته می‌شود توی مغزش و به‌موقع جوانه می‌زند.

یک لیوان آب برایش ریختم. دوباره بردمش پیش ماهی. ماهی حالا آبشش جا آمده بود. توی تنگ دلبری می‌کرد. برکه را در آغوشم و گفتم: بیا ببینیم چه چیزهایی میتونه برای ماهی به‌عنوان محبت باشه؟

- «غذا بهش بدم؟»

- غذا که باید بهش بدیم.

- «یه دوست براش بیارم؟»

- می‌تونه خوب باشه.

- «یه تنگ بزرگ‌تر چه‌طوره؟ آخه جاش بازتر میشه.»

- گفتم دادن فضای کافی همیشه می‌تونه یه محبت بزرگ باشه.

سال‌ها از اون روز گذشته. من دیگه پا به سن گذاشته‌ام و اون یک دختر بالغ شده. یه روز آمد پیشم و یک کارت سفید که با گل‌های گندم به زیبایی تزیین شده بود، گذاشت تو دستم. کارت عقدش بود.

بازش کردم نوشته بود به نام بهترین شنونده. جمله مرسومی نبود برای کارت عقد. برق خوشحالی را از این که فهمیدم این جمله با منظور انتخاب شده، تو چشم‌هایش دیدم .

آمد نزدیک‌تر دستش را گذاشت روی شانه‌هایم. محکم فشار داد. دلش تاب نیاورد. خودش را پرت کرد تو بغلم. حالا من شانه‌هایش را گرفته بودم.

گفت: «3 سال پیش، روزهایی بود که احساس کردم من دارم تمام تلاشم رو واسه رابطمون می‌کنم و با همه‌ی وجودم دارم بهش محبت می‌کنم ولی اون لیاقت منو نداره.»

می‌گفت ماه‌ها تو دلش به پارتنرش فحش می‌داده بی‌لیاقت، بی‌لیاقت، بی‌لیاقت.

گفت: «یه‌بار همین‌جور که داشتم این جمله رو با خودم تکرار می‌کردم، یکهو تصویر یه ماهی اومد جلوی چشام. یه صدا پیچید توی گوشم که مطمئنی این کار تو برای اون هم محبته؟ یا داری چیزی رو بهش میدی که خودت دوست داری؟»

می‌گفت نشسته با پارتنرش حرف زده و با هم عهد بستن که این باشه سرلوحه زندگیشون:

محبت این نیست که چیزی را که خودمون دوست داریم به دیگران ببخشیم، محبت این است که کمکش کنیم درخواست کند.

دوستماهیمحبّتنوازشصحبت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید