ویرگول
ورودثبت نام
نیلوفر عارضی
نیلوفر عارضی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دلتنگی یک نقاش

نشستم لب یک صخره نسبتا کوچک. آب دریاچه خیلی سرده. اما آفتاب دلپذیری می خوره روی شونه‌هام و بهم گرما می بخشه. چوب ماهیگیریم آماده است که پرتابش کنم.

"هی به چی زل زدی دو ساعته. پاشو کلی کار داریم مثلا اومدی کمک من."

تصویر صخره و دریاچه یکهو محو شد. گفتم بشر این تابلوت خیلی محشره. یکم دیرتر صدام کرده بودی چندتا ماهی هم گرفته بودم.

به زور جلو خنده‌اشو گرفت. "به جا چاپلوسی پاشو سر این تابلو رو بگیر. دِ بلند شو پس."

خب بابا. حالا چرا عصاب نداری؟ این تابلو دریاچه رو میزنم روبه‌روی در ورودی که همه لحظه ورودشون اول اینو ببینش.

دست هاش گره شد. مردمک چشم هاش شروع کرد به لرزیدن. عظلات گردنش منقبض شد. همون جور که با دست بازوی خودش رو نوازش می‌کرد گفت "اصلا نمی خوام اونو بذارم تو گالری. جمعش کن. میبرمش خونه."

این همه نگرانی برای چیه؟

صداش لرزید" نمی‌خوام بفروشمش"

ولی مطمئنم این تابلوت خیلی زود فروش میره.

"چه فایده؟ من الان میفروشمش. سال دیگه یکی گرون‌تر میفروشتش. به همین ترتیب هرسال گرون‌تر میشه اما"

اما از فروش‌های بعدیش هیچیش به تو نمی رسه. درسته؟

اخم کرد. انگار از این که این حس رو داره عذاب وجدان گرفته باشه. "به هر حال من یه نقاشم."

نقاش یا عکاس نداره. تو یه هنرمندی و هنرمندی شغلته و این کمترین حقته بخوای که از شغلت درآمد داشته باشی.

"بسته دیگه بریم به کارمون برسیم. اون تابلو رو هم جمع کن میبرمش خونه."




نقاشیهنرمنددرآمدNFT
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید