هستی ما منفور است. غیر قابل تحمل با طبعی انعطاف ناپذیر که هرگاه دستی ناآگاه آن را لمس کند، تاثیری بر آن نخواهد داشت. بسیاری را دوست می نامیم، با وجود این فقط عده بسیار کمی، تصوری از درد روحی که وجود اصلی ما را از بین می برد، دارند.
آیا خوشبخت هستیم؟ نه، خوشبختی برای ما که دستمان را دراز می کنیم تا ستارگان را بگیریم، کم مقدار است.
آیا راضی هستیم؟ نه. عطش سیری ناپذیر برای کشف و تصاحب آنچه که در پیرامون ماست، ما را همواره آزار می دهد. با وجود این، اصلا نمی دانیم که چه در اطرافمان می گذرد. یعنی می توانیم به احساسمان اعتماد کنیم؟
آن جا یک بطری است. بطری خالی است. سبزرنگ است و چند قطره ای شراب در ته آن است. و این همه ی آن چیزی است که درباره ی دنیا می توان گفت، زیرا بیش از پنج حس نداریم.
آه چگونه می توانیم با حواس ضعیفمان، نسبت به دنیا، ادراک کاملی داشته باشیم. چگونه می توانیم چیزی درباره آن بگوییم، اگر فقط بدانیم که دنیا، طنین و رایحه دارد، یا فقط بدانیم که رنگ و گرما دارد، و یا تلخ است و یا شیرین. با این وصف باز هم از آن هیچ نمی دانیم!
برده ای رام و مطیع هستیم؛ و تصور می کنیم دنیا همان گونه است که می بینیم! اگر دنیا از میلیاردها ویژگی دیگر برخوردار باشد، که ما از وجود آن ها اطلاعی نداشته باشیم، چه؟ دراین گونه موارد این انسان بدبخت چه می تواند بکند!
چه کسی می تواند به آن اهداف آسمانی دست یابد، اهدافی که انسان را سعادتمند سازد. یک هماهنگی تمام و کمال! یک آکورد پرطنین و کامل. یک رویای آسمانی مطلق و کامل_هنر! به سلامتی آن می نوشیم!
بخشی از کتاب:
هوفمانیانا اثر آندری تارکوفسکی