عزیز نازنین
مهرت نشستهای بر دل و جانم و هوایِ چشمهایت مرا، رمانده از متن عافیت
که سالها در حاشیهی تنهایی خود غرق بودم
دلآشوبم در نبودت، دلتنگم در حضورت و حالم پر از التهابِ فاصلههاست
من از شباهتِ تو با عشق در حیرتم.. من از تماشایِ تو سیر نمیشوم
من از خوبیهایتِ پربارم ... از لبخندت، بیدارم..
تنسایم به شاخسارت، ماهتابم به ایوانت...
و هوایِ مهربانیات، ریخته در جانم ..
ببین با تو چه مستم ، ببین چه بیقرارم؟
جانِ جان
دیوانگی شبیه مرضهایِ پیدا نیست... در رگهایت میدود و خودت میفهمی
از نگاهت، از انتظارت، از بیتابیِ اختلال زمانت، میزند بیرون و شاید هیچکس دیگری نفهمد چه غوغایی برپاست..
حالت، شبیه کویریست تفتیده، تشنه، در هوسِ رودی، آبی، بارانی ... و حالا چشمهساری که جوشیده از جانت و دلت را به یمنِ وجودش، دشت شقایق رویانده..
زیبایی تو کم نیست و من زیباترم از نفوذ عاشقانههایِ بیبدیلت
تو زیبایی و من ، جرعه جرعه مینوشم از زیباییات
اما چه دور ایستادهای ... چه در فاصله ماندهای؟!
عزیز نازنین
بگذار من از قوارهی این شهر، این کوچه، این خانه بیرون بیایم
تا شاید به راه تو راهی شوم، شاید به جهتِ عطر موی تو، به مصافِ مقصد و معبد عشق، مسافرِ بوسههای ماه شوم
بگذار از قواره خودم به اندازه طالعی در بیایم که دستان تو را به نیتِ تماشاییترین اتفاقِ ممکن، در حوالی عصری که دود و سرب و اعتراض، طنین خشت خشت سنگفرشهای دیارش شده است ، به شوق همراهی بگیرم؛ به نیت بقای لحظه..به وقتِ شبهای پر شهاب، به صبحِ روشنِ پایدار ، به نام تو، نام بگیرم .
بگذار خرابِ این رفاقت، شیدای این سرسپردگیِ شعر باشم و هوای دل به حضور تو معنا بگیرد
که روزگار هرچه سختتر میگذرد، آغوش تو واجبتر ست به ادای دینی به سخاوت زندگی
به مهری که به چشم تو بندست و هواییِ مهربانیهای تو دارد..
جانِ جان
در این چند وقت مانده از عمر، بیا و خوشترین اتفاق رسیده از شاخهی علاقه باش که اگر روزگار بیطعمِ حضور تو بگذرد، سردی ایامش با هیچ امیدی سپری نخواهد شد.
بیا و از افقهای تازه بتاب
بیا و این جنون را پروانه کن ..
نیلوفر_ثانی
تیرماه 1400