روی قایق کمی دورتر از ساحل دریاچه ، غوطه ور در آب زلال و آرومش دراز کشیده بودم و کلاه حصیری بزرگی روی صورتم بود تا برق آفتاب پوستم رو نسوزونه ... صدایی جز صدای برخورد موجهای کوچک به قایق شنیده نمی شد و من سکوت کردم ... سکوت کردم تا فرصت بدم با من صحبت کنه ... و گفت ... و گفت بنویس ! یه خودکار رو به مچ دستم با یه سیم فنری به دستم بست (عین سیمهایی که خودکار بانکها رو به پیشخونشون وصل می کنه ) و گفت بنویس ...
راست می گفت ، سالها بود توی مسیرم هر جا به نوشتن بر می خوردم لایی می کشیدم و ازش می گذشتم ، و نمی دونم چرا ... شاید چون از قدرت شگفت انگیز کلام روی کاغذ می ترسیدم ! واقعا کلمات چقدر قدرت عظیمی دارن و وقتی روی کاغذ بیان قدرتشون صدها برابر میشه ...
یاد باب اول یوحنا افتادم ...
«در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود. همه چیز به واسطه او آفریده شده. به غیر از او چیزی از موجودات وجود نیافت. در او حیات بود و حیات نور انسان بود؛ و کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد»
برگشتم و نوشتم ... شروع کردم از خواسته هام نوشتن ... تنها دو خط نوشتم و دو روز بعد همان که نوشتم شد ... و یک خط دیگه نوشتم و روز بعد همان که نوشتم شد ... گویی «او» منتظر بود که ازش بخوام ...
اما اتفاق غریب دیگه ای افتاد . رسیدن به خواسته هام اونقدر مشغولم کرد که کم کم و طی سه روز حضور «او» رو کمرنگ دیدم ... و غمگین شدم ... و دور شدم ...
درسش برای من این شد :
مگذار هدایای مسیر تو را از مسیر باز بدارد ... مگذار هدیه ها تو را از هدیه دهنده دور کند ... مگذار شگفتی های خانه تو رو از دوستی صاحب خانه دور کنه ...