توی جاده به سمت شهرم می رفتم که چشمم افتاد به گنبد و گلدسته هاش و دلم شروع کرد برای تپیدن برای زیارت .... بله ! زیارت ... من عاشق رفتن به اماکن مذهبی و معنوی هستم ، آتشکده و دیر و کلیسا و حرم فرقی نداره ... برای من این جور جاها موجی از انرژی های مثبت و خدایی رو به همراه میاره و مقادیری مراقبه ی ناب و مکاشفه ی عالی ... شاید بخاطر اینهمه آدم معتقد و خوبه که با احساس معنوی میان اینطور جاها ...
رفتم داخل حرم و کنار ضریح یه جای خالی برام باز شد ، همونجایی که می خواستم و می تونستم مدتها بمونم همون گوشه ... صورتم رو به سمت ضریح برگردوندم ... برای یک لحظه ی مانا همه جا ساکت شد ، هیچکس نبود ... توی توپهای براقی که ضریح رو می سازن عکس خودم رو شفاف شفاف دیدم ... و گفت :
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
هر چه لازم بود گفته بود ... و من برگشتم ... به خودم ...