اومد هلند، حالت توریستی. نقشه داشت. دیگه برنگشت. پناهنده شد. خیلی خوشحال بود. اما کمکم روی سخت زندگی خودش رو نشون داد. غیر از حواشی پناهندگی، یاد گرفتن یک زبان جدید با فشردگی برای پیدا کردن کار. پیگیری بانک و بیمه و اجاره خانه و...
زمان گذشت و با هر سختی بود به موفقیتهای خوبی در طول چند سال رسید. اما...
بیاندازه دلتنگ خانواده میشد. حتی نتونست برای فوت پدر برگرده... میگفت: شبها تو خیابون راه میرم و گریه میکنم... اما راهی برای دیدن خانوادش نداشت. چون پناهنده ویزای کشور خودش رو از دست میده برای برگشت.(البته کشور مقصد اجازه نمیده برگردند، چون برای گرفتن امکانات پناهندگی، ادعای خطر جانی یا سیاسی و... کردن، وگرنه مشکلی از طرف ایران برای پذیرششان نیست).
زمان میگذشت. دیگه خونه داشت. کار داشت. پول داشت. به ثبات نسبی رسیده بود. اما دل و دماغ نداشت.
میگفتیم خب به چیزی که میخواستی رسیدی دیگه.... چرا غمگینی هنوز؟
میگفت: چه فایده؟ وقتی کسی رو ندارم براش خرج کنم... نه دوستام هستن. نه برو بیای خانوادم. نه مهمونیهای فامیلی.
گفتم: اینجا دوستی پیدا نکردی؟ گفت: چرا. اما دوستهای اینجا کجا، دوستهای قدیمی ایرانم کجا...
............................
یکی بهم گفت: الکی نگید کسی رفاه خارج رو رها میکنه بر میگرده ایران...
گفتم: اولا هرکس مهاجرت میکنه در رفاه نیست. سالها زمان میبره برای برخی. اونم با تلاش شبانه روزی...
دوما، شما ماهی تو آب هستید. داشتههاتون رو نمیبینید. نمیدونید همه چیز پول و ماشین و قدرت خرید بالا نیست... یه دختر مجرد ایرانی دیگه بود با گریه در فرانسه بهم میگفت: خسته شدمممم. خسته شدم که نه پدری هست نه همسری و باید تمام کارهای مردانه را هم خودم بکنم...
چون نمیگن اینا رو، میگم...
تو این سالها، با دانشجو و غیر دانشجوی ایرانی زیادی صحبت کردم...