ویرگول
ورودثبت نام
تا انتهای افق
تا انتهای افق
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ما ایرانی‌ها، اینجوری هستیم...

عرض کرده بودم که در حال خواندن کتاب روایت زندگی شهید حسن باقری هستم.

رسیدم به صفحه ۲۶۵

شیرین بود؛ گفتم این صفحه را با هم بخوانیم:

خاطره ای از جمشید سرداری:

من و برادرم ۲۸ شهریور ۱۳۵۹ به آلمان رفتیم. در جریان تظاهرات اهواز در دی ماه ۵۷ گلوله‌ای به کبدش خورده بود و می‌بایست عمل می‌شد.

۳۱ شهریور در بیمارستان بودیم که تلویزیون آلمان فیلمی را از ورود ارتش عراق به ایران نشان داد. دیدن آن تصاویر واقعا برای‌مان دردناک بود. فیلم، پاسگاه‌هایی را نشان می‌داد که پرچم ایران را از روی آن‌ها پایین می‌آوردند و پرچم عراق را بالا می‌بردند. عکس حضرت امام را بر می‌داشتند و عکس صدام را جای آن می‌گذاشتند.

به برادرم گفتم: «من طاقت ندارم و به ایران بر می‌گردم.»

پرویز هم گفت: «من هم اینجا نمی مانم.»

دو روز به عمل مانده بود اما او گفت: « اگر قرار است بمیرم، نمی‌خواهم زیر دست دکتر در آلمان بمیرم.»

با هم به فرودگاه رفتیم تا با اولین پرواز به ایران برگردیم. غلغله‌ای بود. دو سه هزار ایرانی جمع شده بودند و می‌خواستند به ایران بروند. بلیط گیر نمی‌آمد.

به سختی دو بلیط برای پرواز ترکیه پیدا کردیم. از استانبول هم برای تهران پروازی نبود. با یک عده دیگر از ایرانی‌ها از راه زمینی، تکه تکه خودمان را به مرز بازرگان رساندیم.

در بین ما یک پزشک ایرانی بود که ۳۰ سال بود که در آلمان زندگی می‌کرد و همسر آلمانی داشت. او هم فیلم ورود عراقی‌ها را به ایران دیده بود و می‌گفت: «غیرت هیچ ایرانی قبول نمی‌کند که این صحنه را ببیند و طاقت بیاورد.»

بخاطر ازدحام ایرانی‌ها، ۳ روز پشت مرز ماندیم. بلاخره مسیر هوایی چند ساعته، ۱۵ روز طول کشید. ۱۶ مهر تهران بودم و بلافاصله به اهواز رفتم...

تلگرام

ایتا

اینستاگرام

بله

سروش

شهید حسن باقریخاطرهجنگدفاع مقدسشهادت
مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید