(شعر اول دارای ریتم خاصی هست!)
ره توشه
مجمر شدست جـانم یـا رب بـده پنـاهی
چون کوه را نشاید بی شـانه تکیـه گـاهی
زاهد گزاف گوید در پیش مـاز مسـتی
هر دم که از فراقت خیـزد ز سینه آهـی
ره توشه ای ندارم جز اشک خـون نشسـته
چون رود نیل بـارد از دیـده سـیـل گـاهی
حادث نباشد این دهر عشـق ازل تـو هسـتی
بر دل نشیند عشقت چـون ورد صبحگاهی
حسرت کشان کویت خـاک ره حبيـب انـد
در سر هوای رویت یارب تو خـود گـواهی
هر دم زنی محک بر آیـین بـی قـراران
مائیم و چشم گریان آخر بگو چـه خـواهی
ره ماندگان وصـلـت نـي منكـران عشـقند
محمل ببند جان را یک لحظـه بـا نـگـاهی
هاتف بگفـت دوشـم در ظلمـت شـبانگاه
تا وصل روی جـانـان يلـدا نمانـده راهـی
"یلدا*
****
چرا ؟
دلم بردی و جـان ویرانـه کـردی
چرا آتـش بـه دل جانانـه کـردی
مرا شادی کجـا در دل نهـان بـود
غمت را بـا دلـم همخانـه کـردی
کجـا گـویم حـديث تيـر مسـتت
چو افکندی دلم ویـرانـه کـردی
نـوایم را بریـدی بـا دو چشـمت
مرا بـا ضـجـه هـم بیگانـه کـردی
تو آن زلف کجت با من چه هـا کـرد
که صیدی با دلـم شـاهانه کـردی
مـرا ریـگ بیابـان بـوده قسـمت
چرا دل بـا رخـت دیوانـه کـردی
دلـم حـال دگـر دارد ز مسـتی
مـرا دردی کش میخانـه کـردی
نه من رندم نـه يـلـدا شـام آخـر
چرا بازی چنین رندانـه کـردی؟
"یلدا"