maryam
maryam
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

روزی بدنبال تنهایی...


امروز ۴۶ روز از فوت پدر عزیزم میگذره.فقط خودمون میدونیم این مدت چی بهم گذشت،میدونم روزای سختتری هم وجود دارن که انتظارمو میکشن،چقدر عجیب که دارم از قبل خودمو براشون اماده میکنم.


عجیب ترین حسم بعد از این اتفاق کمله ای بود به اسم "حسادت" اونم از نوع شدید و منفورش،اینکه هر پدر و دختریو میبینم توی دلم بی درنگ میگم خوشبحالت که بابا داری!این کارم منو از خودم متنفر کرده و اصلا برام قابل کنترل نیست،هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه همچین روزایی رو بگذرونم اونم در حالیکه خودمم دیگه خودمو دوست ندارم!


از احوالات روزای سخت که بگذریم خیلی وقته دلم لک زده برای اینکه یهویی از خونه بزنم بیرون سه چهار ساعتی بدون اینکه به کسی بگم غیبم بزنه!برم دنبال حال خوب بگردم توی شهر!

تصمیم گرفتم فردا اون روز باشه نزدیک یه ساله تنهایی و یهویی جایی نرفتم??‍♀️چقدر مزخرف!!!

فردا یه سر میرم سرخاک،احتمال زیاد سر راه دو شاخه گل رز ببرم برای بابام،یکم حرف بزنم بعدش بزنم به جاده و برم یکم خلوت کنم با خودم شایدم یکی از دوستامو دیدم نمیدونم خیلی برنامه ای یا هیجانی واسش ندارم،فقط اینکه از این خونه ی مسخره بتونم برم بیرون یدنیا ارومم میکنه.


Wish me luck?


تنهاییقشنگهجای من نیستینباش
نوازنده نه چندان خوب گیتار:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید