روزی بود از روزهای تابستان،طاقت فرسا،بس بلند،بس...
مرداب مثل همیشه بی حرکت،بی تلاطم،درازکش
از قضای روزگار،عاشق:)
عشقی ارام و بی دردسر
اما پاک و مقدس...
اری مرداب و نیلو
معشوق داشت،نیلو داشت
نه نیلو لجنزار بودنش به رخ کشید
و نه پس از ان اش اهمیت داشت
البته نیلو از پس از ان اش خبر نداشت
مرداب رو به زوال بود و درد،درد خودش نبود
درد فروپاشی بود
رها کردن خانواده ای که در دل پرورانده بود
باید می ایستاد،باید میجنگید...
او پدر خانواده ای بود،شاید کوچک اما بس کافی
بس عالی...
مرداب روزها غرق فکر بود و شبانگاه مشغول دعا
ترس داشت از دشمنی بس خوفناک،بس بیرحم
"خشکی" نام
کابوس اش شده بود ظهور خشکی
غم،ظهور مرگ...
میدانست سالها زندگی بس برایش کافی بوده
درد داشت
دردی از جنس تشنگی
اما نه برای خودش
ترس اش از معشوق بود
خوف داشت بعد از او
نیلو به خشکی پناهنده شود
و این دشمن بیرحم نیرنگ باز
بوسه ای زند بر این بانوی مرداب
اتش به قلب و روح مرداب اندازد
وای...
وای که چه بد دردیست عاشقی
الحق که پدرش بسوزد
راهی نبود،مرداب هر روز میسوخت ولی ایستاده
با چشمانی باز شاهد زوالش بودند
اما هیچکس کاری نکرد
مرداب سوخت،نیلو سوخت
عاشق رفت
معشوق پر...
باور نکنید که نمیشد
میشد نجاتی باشد
میشد انسانی بود
میشد کاری میکرد
کاش میکرد
کاش...