از مجموعهی: صدایی از پشت در بسته
✍🏻 نوشتهی Nora
پسر بود.
از همونا که از بچگی یادش داده بودن:
«گریه نکن.»
«مرد باش.»
«نرمی نشونهی ضعفه.»
و اونم ساکت شد.
روز به روز، سال به سال، جمله به جمله.
تا اینکه یه روز توی مدرسه، معلم گفت:
«بهترین نویسندهی کلاس شده! احساسیترین متن ازش بوده…»
کسی باورش نشد.
حتی خودش.
مگه یه پسر میتونه انقدر درد توی کلمه بریزه؟
اما اون ریخته بود.
از بغضهایی که توی سرویس خفه میکرد.
از شبایی که توی تخت، صداش توی بالش گم میشد.
از حرفهایی که هیچکس نپرسیده بود:
"حالت خوبه؟"
روزی که پدرش داد زد، صداش نلرزید.
فقط رفت توی اتاق، هدفون زد و گوش داد به آهنگی که خودش نوشته بود…
تو گوش خودش زمزمه کرد:
«من صدا داشتم، ولی چون پسر بودم… کسی نخواست بشنوه.»
الان، همون پسر یه شاعر شده.
نه از اونایی که فقط برای دل دخترا مینویسن…
از اونایی که به پسرای ساکت یاد میده:
"تو هم حق داری آسیبپذیر باشی.
حق داری صدا داشته باشی.
حتی اگه دنیا خواسته ساکت بمونی."