گاهی وقتها دنیا شبیه به اردوگاه کار اجباری میشه.
به اجبار کنار آدمها و خاکی که انتخاب ما نبوده قرار میگیریم.
زندگی میکنیم....
کار میکنیم....
درست مثل اردوگاه کار اجباری، نقشها و وظایفی برامون تعریف میشه و هیچ گریزی نیست
نقشها و وظایفی که باید مو به مو انجام بدیم تا قضاوت نشیم، تحقیر نشیم، طرد نشیم.
اونقدر که یادمون میره منی هست فراتر از همهی این نقشها.
مَنی فراتر از یک زن ، مادر، دختر و...
و گاهی دنیا شبیه آسمون میشه
و تو مثل لکهی ابر، سوار بر آبی آسمون میشی، از مرزها عبور میکنی، تغییر میکنی...
و مثل یک لکهی ابر ناپدید میشی .....