.
چند روز پیش رفته بودیم عکاسی، دوستم داشت عکاسی میکرد و من هم داشتم توجه سوژه رو به سمت دوربین جلب میکردم
ولی همزمان یک سایهی رو حس کردم که داره ما رو نگاه میکنه
کارمون تموم شد و من داشتم با مادر بچه شماره تماس رد و بدل میکردم که متوجه شدم دوستم کنارم نیست
به اطرافم نگاه کردم دیدم که داره با دو تا آقا صحبت میکنه منم رفتم جلوتر هنوز چند قدم حرکت نکرده بودم که یهو دوستم با خوشحالی گفت: شهرزاد بیا از افغانستان اومدن
منم خیلی ذوق کردم از این که بعد از مدتها اولین باری بود که با غریبهها فارسی حرف میزدم
دو تا برادر و یک خواهر که با ویزای تحصیلی اقامت گرفته بودند. و میگفتند خیلی سخت تونستند ویزای قانونی بگیرند.چون قبرس شمالی به پناهندهها اجازه ورود نمیده
بهشون گفتم برای خواهرتون خیلی خوشحالم که تونسته بیاد چون اینجا خییییلی برای خانمها امنیت ، آزادی و مهمتر از همه احترام وجود داره
یاد جواد همکلاسی دورهی کارشناسیام افتادم که تحقیرش میکردند به خاطر خاکی که هیچ انتخابی نداشت
بی اختیار غمگین شدم شاید هم احساس شرم و گناه بود.
یک روز جواد بهم گفت وقتی توی مترو یا اتوبوس، صندلی خالی باشه من نمینشینم چون برام پیش اومده که تحقیر شدم
همیشه میگفت حس میکنم اینجا زیادیام و باید برم.
حس زیادی بودن حس خیلی بدیه. مثل زمانی که به خونهی همسایه میرفتم تا کارتون ببینم با بچهی همسایه دعوایم میشد و با بغض بر میگشتم
جواد رفت آلمان از اونجا چند باری بهم زنگ زد و ایمیل داد ، ولی مدتهاست که ازش بیخبرم.
حالا بعد از سالها، اینجا، در یک نقطهای دورتر پسری دیگه روبروم ایستاده، از همون خاک، همونقدر نجیب و مودب و البته همونقدر دردمند
و چقدر غمانگیز میشه اگر خونهی امنی نداشته باشی....
قطره اشکی از گوشهی چشم دوستم جاری شد ولی من بغضم رو قورت دادم. و از اونها خداحافظی کردیم من که شرمندهی برخورد همکلاسیهایم با جواد بودم از اونها دور شدیم. به اطرافم نگاه کردم
چی دیدم؟
همهی آدمها، از روسیه گرفته تا اوکراین ، از فلسطین تا اسرائیل، از بوسنی تا صربستان در این جزیره نفس میکشند، بدون اینکه مرزهایشان، انسانیت را معنا کند. اینجا آدمها با هم برابرند.