شهرزاد نورافکن
شهرزاد نورافکن
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

زندگی بدون حسرت

سپیده تند تند مشق شب را خط میزد

و زن از پشت میله های تراس به لبهای های کبود آسمان می نگریست که منتظر اولین بوسه های سرخ خورشید بود.

عطر تند قهوه، خانه دلش را پرکرده بود از خلوت و تنهایی...

فنجانی پر از سیاهیِ تلخ، که از سرمای بی مهرِ مهر به دستان زن پناه آورده بود.

ناگهان باد چنگی به موهای زن زد و او را به قعر فنجان خاطراتش فرو برد.

خودش را در طلافروشی دید که دارد طلاهایش را می فروشد تا بتواند کمی هوا بخرد برای نفس کشیدن، دو بال برای پر کشیدن و یک تبر...

تا بزند به ریشه خشکیده زندگی اش، هرس کند از آدمهای اضافی...

از آدمهای مُرده و اشتباهی...

تا دوباره جوانه بزند شور و عشق نوجوانی اش.

همچنان که در گرداب خاطراتش می چرخید

یکبار دیگر خودش را در طلافروشی دید ولی اینبار داشت طلا می‌خرید.

گوشواره ای از تجربه،

گردنبندی از وجود ، شعور.... ناگهان خورشید از پشت میله های تراس، چشمان براق زن را نشانه گرفت....

زن با حسرت به دستانش نگاه کرد.

شور و شوق نوجوانی اش از بی مهری، از بی توجهی در دستانش یخ زده بود...

دیگر از دهان افتاده بود....

دوباره صبح بود

عطر نان تازه خواب کوچه‌های خلوت شهر را بهم میزد.

دوباره جوانه ای از زندگی...

و فنجانی که از سرمای بی مهری به دستانش پناه آورده بود.

زن با خودش زمزمه می کرد اینبار نباید سرد شود....

شهرزاد نورافکنکوچینگکوچ رابطهطلاق عاطفیزن
کوچ مهاجرت و تسهیل‌گر مهاجرت به قبرس شمالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید