هِی دختر وسواسی
جرئت نمیکردم بپرسم چرا هر روز این همه لباس آویزان میکنی؟ ملحفهی قرمز، شلوارهای گلدار و...
پیرزن با آن صورت پهن و بدنی گوشتالو شبیه مادربزرگم بود روز اول که دیدمش قند توی دلم آب شد میخواستم بپرم و بغلش کنم تا ببینم بوی مادر بزرگم را میدهد؟ ولی سلامم را جواب نداد. ازش بدم آمد. او کجا؟مادربزرگم کجا؟
هر روز روی صندلی پلاستیکی مینشست و به نظر میآمد که زاغ سیاه مردم را چوب میزند. این بار هم مردد بودم سلام بدهم یا نه؟ با خودم کلنجار رفتم و گفتم: با سلام دادن یا ندادن من، آب از آب تکان نمیخورد. با دهان دوخته، از کنارش رد شدم.
آسمان یکدست مخمل آبی بود و باد موهای نخل را چنگ میزد. دختر جوان همسایه با موهای قرمز بافته دوباره داشت لباسها را روی بند آویزان میکرد. با خودم گفتم: احتمالا وسواس دارد که این همه لباس را توی این هوای بلاتکلیف به دستان باد میسپارد. میخواستم بگویم: هِی لباسهایتان را روی بند رخت ما آویزان نکن....
اما ناگهان سلامی شبیه پچپچ ، بدون اجازه و بیمهابا از گلویم بیرون پرید. از این سلام نابهنگام به آن آدم وسواسی و بیملاحظه، شوکه شدم. بدون معطلی دستانم را کیفم فرو بردم و به بهانهی کلید گشتن، منتظر جوابش نماندم و پریدم داخل خانه.
باد داشت شهر را فتح میکرد.از بالای پنجره به پیرزن که همچنان روی صندلی نشسته بود نگاه کردم. با خودم گفتم:«چرا نمیروی داخل خانه؟ مگر نمیبینی باد دارد همه چیز را با خودش میبرد؟» انگار صدایم را شنید. با چشمهای وق زده به آسمان خیره ماند. باد مخمل آبی آسمان را دریده بود و پنبههای خاکستری و دودی در هوا معلق و سرگردان بودند. همه در خانه زندانی شدیم باران همهی شهر را فتح کرد و لباسهای به بند گرفته را به رگبار بست.
چه کار بیهودهای، زندگی لبریز از مبتذلات است.یک چرخهی تکراری و کسالتآور.
هوا که کمی آرام شد صدای زنگولهی گربهی پرتقالی رنگ که اسمش پرتقال بود را شنیدم. از یخچال غذایی که برایش کنار گذاشته بودم را در آوردم و به سمت در رفتم. پرتقال دستانش زخمی شده بود و لنگ میزد. در حالی که داشتم نوازشش میکردم دختر مو قرمز را دیدم که دارد لباسهای باران خورده را وارسی میکند.
نمیتوانستم تظاهر کنم که ندیدمش چون با آن چشمهای قِی گرفتهاش زل زد و سلام داد. اول از آب و هوا گفت و پرتقال را بغل کرد و قربان صدقهی دستش رفت.
پرتقال وجه اشتراک خوبی بود بینمان هر دو عاشق گربهها بودیم ولی دلم نمیخواست با او همصحبت شوم اما به یکباره احساس کردم، شبیه یک زندانی، با زنجیرهای کلامش به بند گرفته شدم. دنبال راه فرار میگشتم. این پا و آن پا کردم ولی بیفایده بود. او بدون توجه به من، سفرهی دلش را روی میز چوبی کنار دیوار که از رطوبت زیاد شکم درآورده بود، پهن کرد و گفت: « من قبلا در یک مرکز ماساژ کار میکردم، زندگی آرامی داشتم. تا اینکه مادرم دچار سکتهی مغزی شد. هیچ کدام از خواهر و برادرهایم مسئولیت نگهداری از او را به عهده نگرفتند. کنترل ادرار خودش را ندارد...
دیگر هیچ صدایی از او نمیشنیدم و فقط صدای خودم را در درون جمجمهام میشنیدم که میگفتم:« هِی دختر وسواسی لباسهایتان را روی بند رخت ما آویزان نکن....
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
شهرزاد قصهگو