پارک شلوغ بود. به دنبال جایی برای نشستن میگشت چشمش خورد به نیمکتی که یک زن ، گوشهی آن نشسته بود. بدون اینکه تلاش کند چهرهی زن را نگاه کند، گوشهی دیگر نیمکت نشست. مدتها بود با کسی صحبت نکرده بود. از اینکه در آن شلوغی پارک، یک نفر سکوت و خلوت را انتخاب کرده بود به وجد آمد.
حس مسافری را داشت که هم ولایتی خودش را در غربت دیده بود. همچنان که چشمش به غروب آفتاب بود، گفت:«چه غروب قشنگی».
زن بدون اینکه سرش را به سمت مرد بچرخاند گفت:«بله واقعا زیباست. من پنج سال پیش به محله آمدهام تازه متوجه این پارک شدهام»
سر صحبت باز شد. همچنان با چشمان دوخته شده به غروب با یکدیگر صحبت میکردند.
در حین گفتگو متوجه شدند که هر دویشان در یک محله و حتی در یک ساختمان زندگی میکنند.
چقدر ویژگیهای مشترک جالبی!
هر دو یک دختر ۴ساله داشتند که اسمش هانا بود. و همسر زن ، در همان شرکت کار میکرد. درست همان لحظه که مرد کنجکاو شده بود نام همسر زن را بپرسد، صدای دختر بچهای به گوش رسید که با خوشحالی و شوق فریاد زد:«مامان، بابا»
دختر بچه به نیمکتی که آن دو نشسته بودند نزدیک شد. و بین آن دو نشست، و همچنان که دستانشان را میبوسید رو کرد به مرد و گفت: خیلی خوب شد که اومدی بابا»